داستان کوتاه «کوه طلا» نوشته شیوا مقانلو

مجله سورنا

داستان کوتاه «کوه طلا» نوشته شیوا مقانلو
مجله سورنا: داستان کوتاه «کوه طلا» نوشته شیوا مقانلو

 

شیوا مقانلو (۱۳۵۴ـ مشهد) را هم به مدد ترجمه هایش در حوزه سینما و ادبیات می شناسیم، که بیشترین سهم کارنامه ادبی اش را تشکیل می دهد: چهل عنوان کتاب؛ هم به مدد داستان های کوتاهش: چهار مجموعه داستان. «کتاب هول» نخستین مجموعه داستان و «دود مقدس» کتاب بعدی ایشان. (این دو مجموعه داستان بعدها به همراه داستان هایی جدید در کتابی به نام «آدم های اشتباهی» منتشر شد.) مجموعه داستان «آنها کم از ماهی ها نداشتند» کتاب سوم مقانلو بود که برنده لوح تقدیر جایزه ادبی مهرگان ادب شد. آنچه می خوانید داستان کوتاه «کوه طلا» نوشته شیوا مقانلو است.

 

مرد آخرین پُک را به ته سیگارش می زند. ارزان است اما در آن هوای مرطوب و شفاف طوری کام می دهد که کم از سیگارهای درجه یکی ندارد که فقط عکسشان را دیده. بعد زل می زند به کوه روبه رو که نوک قله اش میان مه فرورفته. با مه یا بی مه، تنها نقطه بلند و چشمگیر این دشت سراسر خشک و خالی است. اگر کوه اینجا نبود، بوته های کوتاه قد خار آنقدر جان نداشتند که خط افق را کور کنند. اگر کوه اینجا نبود، بادهای سرسخت آن سوی مرز شلتاق کنان و بی حرمت می وزیدند و به سرعت گیر نمی خوردند. اگر کوه اینجا نبود، دلیلی هم برای شمارش روزهای رفته یا در راه وجود نداشت. اگر کوه اینجا نبود، مرد هم اینجا نبود.

 

از جایی که هست، تُفش را با تمام توان به دورترین نقطه ای که می تواند پرواز می دهد. بعد کمر چمباتمه زده اش را صاف می کند و می رود رَد پرواز تُف را بگیرد و با روز قبل مقایسه کند. خاک سُله بسته را که پوشش نازک یخی هم اضافه اش شده، با دقت می کاود. یک جایش، نقطه کوچکی به قدر یک سکه صد تومانی، تیره تر از باقی جاهاست. جای تُف دیروزی را با سنگریزه ای که توی زمین فرو کرده بود، نشانه گذاشته و حالا که رکوردش یک سانتیمتر جلو رفته، گوشه های دهانش هم بالا می روند. بعد لبه کاسکتش را پایین می دهد و به سرعت برمی گردد. برمی گردد طرف کانکس فلزی رنگ ورورفته ای که صدمتر آن طرف تر، رخ به رخ کوه، روی زمین یله داده. دستگیره همیشه گیرکرده کانکس را با بی حوصلگی می پیچاند و وارد می شود.

 

هُرم هوای سنگین و گرم داخل کانکس با هوای سرد و بی رحم بیرون الاکلنگ بازی می کند. مرد در را با شتاب می بندد و هوای گرم پیروز می شود. کاسکتش را برمی دارد و روی تشک نازکی که ابرهای دوسانتی اش بیرون زده اند، ولو می شود. دستکش های سنگین کار را که جابه جا ساییده شده و رفته اند پی کارشان، بیرون می کشد و به خط های پرشمار کف دستش خیره می شود. این بار میان خط های درهم تنیده، یک درخت چنار می بیند. دیشب یک تلویزیون مدل قدیمی بود، هفته قبل هم یک خرس سیاه که خم شده بود از داخل رودخانه ماهی بگیرد. به عمرش خرس ندیده، یعنی از روبه رو ندیده، ولی می داند این شکلی اند و همین شکلی هم ماهی می گیرند. با سبابه دست راستش جرم های کهنه و نوی نشسته بر کف دست چپ را بالاپایین می کند، بعضی لکه ها ثابت اند و بعضی ها جا عوض می کنند و حالا درخت چنار به یک بوق بلند فوتبالی تبدیل می شود. بوق را روی زانوی چرب و برق افتاده شلوار کلفتش می کشد و صدایش را می بُرد. صدای پسر از ته کانکس، سه متر آن طرف تر، بلند می شود.

 

«ناهار حاضره آقا، نیم ساعت دیگه یعنی.»

 

مرد نگاهش نمی کند. نگاهش به حد کافی روی کوه و درخت و خرس خسته شده. سرش را به پتوی پلنگی خردلی رنگی که به دیواره داخلی کانکس زده اند، تکیه می دهد و چشمانش را می بندد. پسر گفته هایش را در هوا می پراند، شاید جایی بنشینند: «ما هم از صبح معطل کامیون های آقابایرامی شدیم. حتما راه ترافیک داره و آروم میان. شایدم واسه هواست. ولی این جوروقت ها دلشوره می گیرم. واسه کوه دلشوره می گیرم. کوه که سر جاشه، ها؟ چی می گم! یعنی کوتاه بلندی، کم و زیادی، نشده؟ این سیب زمینی ها خیلی دیرپزند، آبگوشت بی گوشت اقل کم باید سیب زمینیش نرم باشه...»

 

مرد که جوابی نمی دهد، صدای پسر مردد می شود، اما بی خیال نه: «خود آقابهرامی، بایرامی، می گفت جُم نخورین از کنار کوه تا کامیون بعدی بیاد. به حساب من از اون حرفش تا حالا شیش بار آبگوشت بار گذاشتیم... یعنی دو هفته گذشته. چرا نیامده؟ می گم نکنه اصلا نیان... حالا کوه چی؟ کوه جابه جا نشه؟»

 

مرد چشم بسته می گوید: «بیان و نیان کوه سرجاشه. دست خودمون رو می بوسه... نخود کم نریخته باشی باز.»

 

پسر رضایت می دهد از پای قابلمه ای که روی یک چراغ کوچک خوراک پزی قل قل می کند، بیاید این ور. روبه روی مرد روی زمین می نشیند و زانوهایش را بغل می گیرد. دستش را بی هوا می کشد کف کانکس، انگار روی گل های ناموجود فرشی که وجود ندارد. می گوید: «غریبه ها باز پیداشون شده. سه چهار نفری می شن این بار. نگو که ندیدیشون! وانت شون صدمتر اون طرف تر پارکه. همه جام شاشیدن!»

 

مرد می لُندد: «دیدمشون. غریبه هم نیستن. بچه های پیلاردِه اَن.»

 

پسر ول کن نیست: «خب قاچاقی میان که! ما شرکتی ایم، کارت داریم، قانونی هستیم پای کوه! اونا چی؟»

 

«ما هم از چشم اونا یه جور غیرقانونی حساب می شیم دیگه. کوه به زمینای دِه اونا نزدیک تره.» مکثی می کند. نگاهش می رود طرف قابلمه: «اصلا خود کوه هم غیرقانونیه! پاشو غذا رو بکش.»

 

پسر آشفته می شود: «دیگه اینو نگو! کوه که نیست، یه تیکه جواهره! کوه طلاست اصلا!»

 

مرد خودش بلند می شود و سفره پلاستیکی تکه پاره ای را از پشت چراغ خوراک پزی برمی دارد و تایش باز می کند. دو تکه نان کلفت پرسبزی اما بیات از لایش پایین می افتد. اخم می کند، نان را برمی دارد و می بوسد. در حال پهن کردن سفره توی دلش فکر می کند اگر دختری داشته باشد، اگر دختری داشت، اسمش را می گذاشت طلا. دلخور می گوید: «طلای واقعی هم بود باز نمی ارزید به این همه بالاپایین شدن. ترشی نمونده، از اونا که مادرت همرات کرده بود؟»

 

پسر همان طور نشسته خودش را می خزاند پای سفره. دست می برد به نان و می گوید: «نمونده، پریروز با لوبیاپخته تهش رو درآوردی که... اولش گفتم هرچی بیشتر بیان کوه هم بلندتر می شه. اما حرفای آقابایرام تو دلم رو خالی کرد. کوتاه تر نشه ها!»

 

مرد قابلمه مسی سیاه شده را با گوشه بلوزش می گیرد و هول هول پرت می کند روی سفره. چارزانو می زند. پسر در قابلمه را که برمی دارد هردویشان یک دقیقه ای صورتشان را می گیرند توی بخاری که از لای چربی و نخود بالا می زند. مرد زیرلب بسم اللهی می گوید و با قاشق توی قابلمه را بالاپایین می کند. لقمه ای سیب زمینی می گیرد و آب داغی را از انگشتانش پایین می چکد می لیسد. دهان پُر می گوید: «کوتاه بلندیش واسه ما همچینم دخلی نداره. امروز کوتاه تر بشه، فردا دوباره قد می کشه. تازه دست خودمونه، یعنی من و تو و همین بچه های پیلاردِه کوتاهش می کنیم دیگه. نونمون از کوتاه کردن کوه درمیاد، غیر اینه؟»

 

پسر نانش را مثل پارو توی کاسه اش می چرخاند و هی به آن گاز می زند. می گوید: «نمی خوام بهش فکر کنم، به اینکه اینقدر ازش نون دربیاریم که دیگه نباشه. می شه که کوه اصلا نباشه؟ یعنی می گم... یه روزی بیاد که اونقدر آب بره که صافِ زمین بشه!»

 

ترق و توروق قطرات بارانی که به سقف کانکس می خورد آنقدر بی مقدمه است که گوش های خوکرده به باران آن دو هم تیز می شود. پسر از جا می جهد و می رود پشت پنجره بی پرده کانکس. محوِ بیرون، باهیجان می گوید: «اُه اُه، چه زوری هم داره! چه بزرگه! بارون نیست گمونم، تگرگه! آره تگرگه!»

 

مرد تشرش می زند: «تگرگ ندیده! سفره پهن حرمت داره. برگرد بتمرگ سر لقمه ت.»

 

پسر با لب ولوچه آویزان دوباره سرگرم پاروزدن می شود. می گوید: «شمام عین اخلاقای بابامی.»

 

«تو که می گفتی موقع فوت اون خدابیامرز چارپنج ساله ت بوده. اخلاقاش رو از کجا یادته؟»

 

«مامانم همیشه می گه از گیرهایی که می داد. خب انگاری خودم دیده باشم... به نظرت به این پیلاردِهی ها هم کارت شرکتی می دن؟ رسمی می شن پای کوه؟»

 

مرد که لقمه ها آخر است، پَر درشت پیازی را لای نانش می پیچد و سری تکان می دهد: «من چه بدونم! حالا من و تو که کارت خوشگل داریم چی کاره شدیم؟ چقدر درمیاریم؟ سه ماهه می گن بیمه تون می کنیم ولی یادته دفعه قبل ناصرسیاه دستِ چپش سر کوه ناکار شد... کارت هم داشت. چی شد؟ هزینه بیمارستان رو از خود بدبختش گرفتن.»

 

پسر به دیواره سمت چپ کانکس خیره می شود، انگار آن سویش را ببیند. آرام می گوید: «دیدی بچه های اون کانکس سیاهه همه یهویی رفتن؟ ناصرسیاه و صفدرفشِنگ اینا همه جاکَن شدن، برگشتن شهر. صفدر می گفت دم عیدی همه جا کارگر نظافتی می خوان و خوب پول می دن... می گم، اگه قراره کوه کوتاه بشه که مام جمع کنیم بریم، ها؟ شما چی می گی؟»

 

مرد لقمه نانی را که به حکم دستمال، اطراف دهان و ته ریش خاکستریش را هم پاک کرده، می خورد. بیشتر انگار خطاب به خودش، می گوید: «کار شب عید دستِ بالاش دو هفته است، بعدش دوباره باید جل وپلاس کنی دنبال کار تازه. اونجا باید شیشه و زمین بشوری با همین ساعتی چندرغاز، اینجا باید با همون چندرغاز با کوه بروبیا کنی. حیف که می دونم واسه مادرت لنگ یک لقمه نونی، وگرنه بهت می گفتم نه شهر و نه کوه! برو اون ور مرز و به پول اون وری ها کار کن و حقوق بگیر... پاشو کتری رو روشن کن. چای باید روی لقمه آخر ناهار بره پایین وگرنه چای نیست، آب جوشه... ولی واسه خاطر مادرت نمی گم برو اون ور مرز. اصلا نمی ذارم بری! هرکی می ره، دیگه آدم همون ور می شه. یه چند ماهی هنوز دلش گرو این وَره و کم وزیادی می فرسته واسه دنباله هاش. ولی خب بعدش پاگیر همون وَر می شه. آدمیزاد اینطوریه کلا، یعنی درستش هم همینه. شیش ماه نه، بگو یک سال دووم بیاری و پسر مادرت باشی! بعدش دلت زن نمی خواد؟ مزه پول خارجی نمی ره زیر زبونت؟ دیگه مادر و خواهر کیلو چند؟ تازه اینا شِق خوبشه! یه شق دیگه هم داره که دلم نمی خواد بگم.»

 

پسر سفره را جمع کرده و نکرده، بلند می شود می پرد عقب کانکس و یک کتری بزرگ دسته سوخته را از کُلمن بزرگی که روی چارپایه ای گذاشته اند، پر می کند. کبریت که می کشد می گوید: «راست می گی، آقا. حالا بریم شهر خونه مردم غریبه، هرروز باید یه جور شاش وگه بشوریم. ولی اینجا، این کوه، اصلا اصالت داره، مرام داره، آقاست! هرچی هم باشه، می دونی باهاش چندچندی و چه کاره ای. کوه طلای خودمونه اصلا!»

 

مرد فکر می کند حکما باید موی دخترش بور می بود که به اسم طلا می آمد، یعنی اسم طلا به او می آمد. به دختر سبزه نمی شد گفت طلا. ولی خب مگر همه دخترهایی که اسمشان فیروزه است، چشم آبی فیروزه ای دارند؟ دو سه بار اسم را با خودش مزمزه می کند و یکهو غیرتی می شود. رو به پسر می توپد: «چته تو چله طلاطلا گرفتی؟ یه چیزی بگو بگنجه! این کجاش طلاست؟! تهِ کثافت و مرضه!»

 

پسر، کمی هاج وواجِ این عتاب، جواب می دهد: «حالا واقعنی که نه! البته خود آقابهرامی همیشه می گه دانشمندا به اینا می گن طلای کثیف! به هرحال یکجور طلاست دیگه!»

 

بعد همان طور نیم خیز به طرف در کانکس می سُرد و لای در را کمی باز می کند. شدت باران کم شده تا فضا به جای طراوت، کم کم به سوی غمی برود که خاص دشت های پرت ودلگیر مرزی است. هوای سرد مرطوب مثل بافته مویی بی اجازه می خزد داخل. مرد بافته را چنگ می زند، بو می کند، چند نفس کوتاه و تند می کشد و رهایش می کند تا تارهای براقش میان گرمای سنگین داخل کانکس باز شود و چرب و پیر شود.

 

پسر پای کتری برای خودش آواز می خواند. یک قُل کتری می زند و یک وَنگ او. مرد این ترانه های جدید را نمی شناسد. تهِ تهش آوازهای معین را شکسته بسته بلد باشد، ولی از «الهی که بمیری و من بعد از تو خوشحالم و کاش دیگه برنگردی» چیزی حالیش نیست. سر می چرخاند سمت کوه. چال آب های گودرفته توی زمین را می شمرد. از پای کانکس تا پای کوه بیست تایی چاله درست شده، غرق گِل. چاله گل جان می دهد برای بازی بچه، اصلا پسربچه است و چاله گل! اگر پسر داشت، محل مادر بچه نمی داد که لابد هی داد می زد توی گل نروی و شلوارت را کثیف نکنی. خودش بچه را کول می کرد و می برد گِل بازی تا هرچه دلش خواست بازی کند؛ کثیف هم می شد خودش نوکر پسرش بود و قشنگ تمیزش می کرد.

 

پسر پابرهنه می پرد وسط گل بازی مرد و پسرش. همانطور که ظرف های ناهار را چلپ چلپ گربه شور می کند، داد می زند: «بعدِ بارون باید بریم کوه؟ ماشینای آقابایرام، آقابهرام، کی می رسن پس؟»

 

مرد برمی گردد تو. برای گیراندن سیگار بعد از ناهار، چاره ای جز بلندشدن و دست توی جیب کُت کردن، نیست. نگاه مشتاق پسر به طرف سیگار را نادیده می گیرد و سرفه می کند. سرفه واقعی یا دروغی بهانه خوبی برای عوض کردن جمله در راهِ «آقا فقط یک نخ سیگار!» است.

 

استکان های بلور لنگه به لنگه و چرک مرد و قندان پلاستیکی زردشده که داخل سینی ملامین لَب پَر از راه می رسند، مرد دیگر به بالش قطور پنبه ای گوله گوله اش تکیه داده. پسر با دقت زرگری که گوشواره روی ترازو بکشد، یک دانه چای کیسه ای را با احتیاط توی هردو استکان آب جوش تکان تکان می دهد؛ دو دقیقه بعد سهم خودش را توی نعلبکی خالی و فوت می کند. لابه لای فوت زیرلبی می خندد: «یه چی بگم آقا؟ آخرشم درست نفهمیدم اول اونا کوه رو بلند می کنن یا اول ما کوتاهش می کنیم! یعنی شما حساب کن خودت، هرچی اونا میان اضافه می کنن به کوه، ما هم از این طرف کَمش می کنیم، بعد که ما کَم کردیم، اونا کارهای مارو می برن و دوباره فرداش، نه، دوهفته بعدش، میان باز به کوه اضافه می کنن! چندچندیم رو خودم هم نفهمیدم.»

 

«پس چرا اینقدر نگرانی کوه کوتاه بشه؟»

 

«نگرانیم که بجاست. اینقدرا از ریاضی مدرسه یادم مونده. اگه سرعتِ بُردنِ ما و آوردن اونا برابر باشه، خب کوه همیشه سرجاشه. نون مون رو می ده. من می گم اگه ما زیادی ازش برداریم یا اونا کمتر بیارن پاش بریزن، خب اون وقت حساب کتابا به هم می ریزه. یهو چشم باز می کنی می بینی کوه طلا غیب شده!»

 

مرد قندهای مرطوب را با ولع می جود. لحنش کمی به تمسخر می زند: «نه بابا! باریک الله ریاضی! خوب شد دیپلم نگرفتی وگرنه چه فکرهای آقادکتری می کردی دیگه! اگه اینجوری بخوای حساب کنی که سر چشمه کجاست و کی داره چکار می کنه، باید دعا کنی مردمی که این همه آشغال می سازن کم کاری نکنن و مرتب زباله درست کنن و بار کامیون بفرستن واسه کوه! هیچ فکر کردی اگه اونا، مردم شهر، یهو خواب نما بشن یا چیزخورشون کنن یا کلهم اجمعین خُل بشن که کمتر آشغال بسازن، اون وقت تکلیف من و تو با کارت قشنگ های شرکتی مون چیه؟ فکر نکردی دیگه!»

 

و با رضایت از ترسیم این آینده، دوباره به بالش تکیه می دهد.

 

پسر چنددقیقه ای ساکت می ماند، طوری که مرد فکر می کند نشسته خوابش برده. همین که می رود سمت تفاله های استکان تا ببیند این بار شکل چی شده اند، پسر دهن باز می کند. همان طور سرپایین می گوید: «بارون وایستاد. من برم یه سروگوشی آب بدم. ماشینای آقابهرام حتما امروز میان. اصلا کاش چندتا باهم بیان. اگه آشغالا زیاد باشن، دست بچه های پیلارده هم خالی نمی مونه. مامانم می گه واسه همسایه ت بخواه تا واسه خودت بیاد.»

 

بلند می شود و کاپشن کهنه سربازی اش را تن می کشد. کلاهش را کیپ می کند و پشت به مرد، طوری که حالت صورت هیچ کدامشان دیده نشود، آرام می گوید: «قرص بعد ناهارت رو فراموش نکنی، آقا!»

 

مرد سرجا می چرخد و پرخاشی می کند: «شما نگران من نباش! اگه گریه کنِ پای تابوت می خواستم بعد از عالیه خانم زن می گرفتم تا برام پسر بزاد که همونا نگران قلبم باشن!» و آخر حرفش همراه هوای سردی می شود که با بازشدن در، خودش را تو کشیده. «شیش ماهه دارم تو این سوراخ موش یه وجبی تحملت می کنم، با این پرحرفی ها و جورابای بوگندت! گفتم سرت به کار خودت باشه و به مرض پرض من کار نگیر. نمی فهمی که!» و دوباره رویش را برمی گرداند. اینجا از هرطرف که روبگیرد و به هرطرف که رو کند، آخرش نگاهش به کوه می رسد. اینجا همه چیز آخرش به کوه می رسد.

 

پسر درحال خروج، همانطور از پشت کلاه برزنتی پایین کشیده اش می گوید: «هفت! هفت ماه شده!» و می دود میان قطرات معلق مه که زور می زنند باقیمانده کوه را هرچه محوتر و دورتر نشان دهند. با آن قله محو، به گلدان سفالی بزرگی می ماند که چپه شده و مثلا شمعدانی های داخلش حالا دوروبرش پخش وپلا شده اند، شمعدانی های ضایعات فلزی و خرده چوب و تخته پاره و سنگ شکسته و هزارویک رقم غنچه آشغالی دیگر.

 

این شکل گلدان چپه با شمعدانی های بیرون ریخته هفته پیش به ذهنش رسید، همان وقتی که بعد از چهارپنج ساعت خرحمالی لابه لای تیرتخته های شکسته و قراضه های ماشین آلاتی که پای کوه خالی شده بود، تنها یک تابلوی کهنه قلمزنی پیدا کرده بود که طرح شمعدانی داشت. حالا که دوباره پشت پنجره ایستاده، دورشدن قهرآلود پسر را با دلواپسی نگاه می کند. بیلچه را هم با خودش برده، این یعنی دوسه ساعتی کار می کند. بدی باران این است که همه چیز را درهم می پیچاند و لیزولزج می کند، یعنی یک بدی اش این است. وسط آب و گِل آب نمی شود شاه آشغال ها را از آشغال های بی خود و دم دستی تشخیص داد. آفتاب که باشد شاه هایشان، آس هایشان، عین رگه های طلا وسط کوه نجاست می درخشند. حکما یک روز یک شاه آشغالی هم آن وسط پیدا می کند که وسوسه شود تحویل کامیون های برگشتی ندهد. اصلا می دهدش دست پسر که سرمایه کند، بزند به یک کاسبی آبرومند. اگر هم چیزی از آن شاه اشغال زیاد آمد که پسر خودش خواست به او بدهد، می رود سمت ده عالیه این ها یک اتاق درست می کند که جلویش باغچه داشته باشد.

 

دارد وسط باغچه اش شمعدانی می کارد که بازشدنِ در او را از جا می پراند. پسر است که هنوزنرفته، برگشته. سرش را به سرعت می آورد داخل کانکس و با ترس و تردید می پرسد: «می گم آقا، اون ور مرزی ها تموم زندگیشون کلاس بالاست، گرونه... پس یعنی، آشغالاشون هم خارجیه دیگه؟»

 
armandai​ly.‎​ir