این شخصیتهای منهدم

این شخصیتهای منهدم
روزنامه بهار 27 تیر 1392
تئاتر هنر مورد علاقه من نیست, و شاید بیش از سالی – یا حتا دو سه سال یکبار- به دیدن نمایشی نمیروم. از طرفی خواندن متنهای نمایشی برایم جذاب است و ربطی به بیحوصلگیم در دیدن اجراها ندارد. طبعا همانقدر که خودم را برای تحلیل و نقد یک تئاتر به صحنه رفته صالح نمیدانم, اما در تحلیل یک متن نمایشی (که در اصول و عناصر پایهای مثل پیرنگ و گسترش آن و ایجاد تضاد و کشمکش و بحران و حل و فصل, و کاراکترها, و دیالوگها با متن فیلمنامه یکیست, فارغ از ایده نهائی که به قصد خواندن است یا اجرا شدن و بنابراین در زیرگروههای ادبی جا میگیرد یا خیر) دستم باز است. و حالا که این امر بیسابقه پیش آمده که در دو هفته پیاپی به تماشای دو تئاتر بروم, و از قضای روزگار هر دویشان دیدگاه و مضمون و اجرای مشابهی را دنبال کرده اند, چند خطی درمورد جهانبینی این متون مینویسم, جدا از تحلیلهای فرمی و جزئینگری که باید متوجه هر متن مجزا کرد.
نمایش "اینجا کجاست؟" با متنی از نغمه ثمینی و کارگردانی شیوا مسعودی و بازی ریما رامین فر در سالن سایه تئاتر شهر روی صحنه بود؛ و نمایش "چشمهائی که مال توست" با متن و بازی بهاره رهنما و کارگردانی نسیم ادبی در سالن باروک. کارگردانی هر دو کار نسبتا مناسب بود و البته کارگردانی خانم مسعودی را بیشتر پسندیدم؛ بازیهای تک نفره هر دو بازیگر هم توانست با فراز وفرود و ریتم تقریبا مناسب اجرا, دست تنهائی و در دکورهائی ساده و صحنههائی بیپیرایه, مخاطب را بیش از یکساعت نگه دارند و همراه کنند.
اما نگاه و جهانبینی متنها را دوست ندارم. در هر دو متن, با قصهی یک زن تنها و رهاشده و در عشق شکست خورده روبرو هستیم که از فرط تنهائی به جنون رسیده. "اینجا کجاست؟" روایت زن سادهدل و حتا سادهعقلیست که به امیدی واهی و به هوای رفتن پیش دوستی که اصلا دوست نیست, زندگیش را در ایران میفروشد تا راهی سراب آزوهای خارج شود و شاید شوهری دست و پا کند چون اینجا کسی به سراغش نمیاید. در "چشمهایم برای تو" هم با زنی روبروییم که شوهرش زندگی بدون عشقشان را ترک کرده و در خارج از ایران با زنی که واقعا دوستش دارد زندگی میکند, ولی زن سابقش ارتباطش را با واقعتیها قطع کرده و در تنهائی میس هاویشام گونهای روزگار میگذراند. من منکر مشکلات و مصائب عاطفی خودمان – زنان جامعه ایرانی- نیستم و نمونههای واقعی این دست رهاشدگیها را هم بارها دیده ام و خواهم دید. اما بازتولید و تکثیر مدام این شرائط در قالب آثار هنری را نمیپسندم. این زنها بیشتر شخصیتهائی منهدم هستند, تا مغلوب موقعیتهائی منهدم, یعنی مشکلشان بیشتر ریشههای شخصیتی دارد تا دلایل عشقی. آنها جائی برای مخاطب نمیگذارند تا از زاویه دیگری هم به اشکهای آنها نگاه, و قضاوت کند. این همان رفتار پیلهگونه و بیمنطقیست که مردهای مقابل یک رابطه احساسی را فراری میدهد. رویکرد رئالیستی و نگاه واقعگرایانه به مصائب زندگی, دلیل محکمی برای بازتولید همان شرائط در فضائی یکسویه و سانتیمانتال نیست. آیا قرار است مخاطب پس از پایان کار, به جهانبینی جدیدی برسد و برای برداشتن گامی نو تهییج شود, یا صرفا حسهائی مثل اندوه و خشم و رقت و نومیدی را تجربه کند, و ذکر مصیبت دوره شود؟ به نظرم این متون راهی برای حل یا برونرفت از مشکلات عرضه نمیکنند, بلکه بیشتر روی ایجاد همان حسهایی متمرکز اند که بر جداسازی جنسیتیای تاکید دارند که شخصا از آن گریزانم: حسهائی که در مخاطب زن با این جملات بروز میابد که "مردها همشون عین هم اند و بی عاطفه و نالایق"؛ و در مخاطب مرد هم با این واکنش که "زنها همین اند و از زندگی تنها شوهر میخواهند و هیچ عقل و درک و انگیزه دیگری برای حیات ندارند." من به عنوان یک نویسنده, قطعا نمیتوانم به همکارم بگویم چگونه ننویس, صرفا میتوانم به خودم یاداوری کنم چگونه بنویس. و امیدوارم متنهایمان هم همینگونه باشند: نه فقط زنها چگونه هستند, بلکه رابطهها چگونه باید باشند.