کار گل
ایوان کلیما- فروغ پوریاوری- نشر آگه- 2200 نسخه- 1388
داستان مردم عدی در زمانهی غیرعادی
جامعهی کتابخوان ایرانی, ادبیات کشور چک رادر سالهای میانی دههی 70 و عمدتا با آثار میلان کوندرا شناخت؛ و از آن بسیار هم استقبال کرد. تب کوندراخوانی بالا گرفته بود؛ و انگار این تب – فارغ از شایستگیهای قلم و مضامین کوندار- صرفا به سبک ادبی و نوع نوشتار او مربوط نبود بلکه فضا و شرائطی که کوندار در/ درمورد آن مینوشت, و الزاماتی که سوژههای داستانیش با آن روبرو بودند, بیش از هر چیز خوانندهی ایرانی را هیجانزده میکرد. حالا و در اواخر دههی هشتاد که آن تب فروکش کرده و میتوان نقد و تحلیل سنجیدهتری از ادبیات کوندرایی کرد, مخاطبان ایرانی با آثار و قلم نویسندهی هموطن او نیز آشنا میشوند: ایوان کلیما. و باز چه آشنایی شیرینی. اما تفاوتی بزرگ میان ادامهی راه کوندرا و کلیما وجود دارد: اگرچه هر دوی آنها ممنوعالکار و تبعیدی بودند, و از چک به غرب رفتند تا زیستنی دیگر را تجربه کنند؛ اما کلیما برخلاف کوندرا در سال 1970 دوباره به کشورش بازگشت, و باز همانجا و درمورد آنجا نوشت.
همان زمانه و فضایی که کوندار و کلیما در/درموردش نوشته اند, مهمترین بهانه برای ورود بخشهای اتوبیوگرافیک, مقالهای, یا نیمه مستند در آثار این دو بوده است. در اکثر آثار کوندار همیشه یک فصل کامل یا بخشی از فصلها, به پاراگرافهایی صرفا مقالهای اختصاص میافت که در دل داستان جاخوش میکرد؛ و در بستر ادبیات, جهانبینی کلی و دغدغههای فلسفی نویسندهاش را با مخاطب درمیان میگذاشت. ایوان کلیما اما راه مستقیمتری را رفته است (دست کم با آنچه تا امروز از او دیده ایم): او روشی مشخصا زندگینامهای برگزیده, خودش را قهرمان اول/ راوی داستانهایش قرار داده, و با ذکر مشکلات روزمرهی نامعقولش, خواننده را مستقیم به دل پراگی میبرد که بهارش گذشته و در خزان کمونیسم گرفتار شده است. شیوهی بیانی اول شخص کلیما در "کار گل" اگرچه مستقیما مخاطب را مورد خطاب قرار نمیدهد, اما آنقدر صمیمی و جاندار است که نوعی فضای خصوصی و گپ و گفتی میان او و خوانندهاش به وجود میآورد: انگار نشسته ایم و همراهش چایی میخوریم و به اسرار مگوی او گوش میکنیم و بعد از هر ماجرایی بلند میگوییم: نه بابا, مگر ممکنه؟!
عامل مهم دیگر در به دل نشستن این راز دل, طنز رقیقیست که کلیما در ارائهی اتفاقات هولناک پیرامونش از آن بهره میگیرد. بهتر است بگوییم سرخوشی, نوعی سبُکی در بیان که رخدادها را تحملپذیر میکند؛ طنز تلخ قهرمان فرهیخته و یک لاقبایی که از لحظهای که پا را از خانهاش بیرون میگذارد, نمیداند در معرض چه جرم ِ نکرده, و چه اتهام تاییدنشدهای خواهد بود و سر از چه ناکجاآبادی در خواهد آورد. او یک شهرنشین قرن بیستمیست, اما مصائب شغلی و زندگیش کم از مشکلات زرهپوشان قرون وسطا در رویارویی با اژدهاین ندارد. این ترکیب سرخوشی و اندوه, از همان عنوان کتاب آغاز میشود. همانطور که در موخره آمده, عنوان اصلی کتاب از ضربالمثلی چک میآید که مفهومش این است: "کسی که نُه کار و شغل مختلف دارد, کار دهمش فقر خواهد بود". اشاره به این که کسی که با یک دست چند هندوانه بردارد, هیچ کدام را سالم به مقصد نمیرساند. این عنوان حسی شوخطبعانه در دل خود دارد؛ ترکیبی از حکایات عامیانه کهن, و سوررئالیسم ِ زیستن در چک کمونیستی, که طبیعتا در ترجمهی انگلیسی یا فارسی عنوان درنمیآید.
کلیمای راوی/ قهرمان, به ترتیب شش شغل مختلف را در این کتاب میآزماید که برای یک نویسندهی بالفطره, یکی از یکی بیربطتر مینماید. اما همین بیربطیها, فضاهای داستانی او, و تجارب نویسندگیش را شکل میدهد. انگار قرار نیست او کسب و کار دهمش را "نوشتن" قرار بدهد؛ بلکه باید به جای نوشتن راهی برای زده ماندن بیابد: یک زنده ماندن ملموس و روشن؛ نه زنده ماندن اندیشه و تفکر, بلکه در وهلهی اول سیر شدن شکم و سالم ماندن بدن. کلیما میخواهد مواد خام شغلهای چندگانهاش را هرچه خواندنیتر کند, و میراثی خاص به جا بگذارد که همانقدر ادبیست که فرهنگی. در این میراث ابدی, دیگر خبری از بانوان ملبس به تور و جواهر و آقایان فراگپوش داستانهای کلاسیک کشور چک نیست, بلکه زندگی و فرهنگ مردمی نشان داده میشود که در میانهی اروپای مدرن, برای بقا میجنگند. زندگی کاراکترهایی کوچک با علائق و ترسها و محرکهای ملموس که مسیرهای متفاوتی را برای زندگی / بقا برگزیده اند. هرکار به ظاهر غیرعادی که انجام دهند حتما دلیل دارد, و کلیما خواننده را اصلا به پیشداوری وانمیدارد: حتا برای کاراکترهای منفیش. و همین امر باعث میشود "کار گل" منعطف و صمیمی باقی بماند.
سبک کلیما, هر بخش از این زندگی روزمره و غیرمهم را استعلا میبخشد و به مرحلهای کلیتر و معنادارتر از زندگی بشری میرساند. به روایت او, کار کردن, کار گل, راهیست برای فرار از فشارهای طاقتفرسای جامعهی ایدئولوژیک پیرامون؛ انگار راوی با قبول این مشقات, به نوعی نیروهای قاهر کمونیستی را دست میاندازد: چه آنجا که به شغل گروتسک و غریب انتقال دستی اطلاعات بین دو کامپیوتر میپردازد؛ چه آنجا که از راندن اتوموبیل شخصی خودش منع میشود اما در ادامه قطاری چند تُنی – آرزوی همیشگیش- را میراند؛ و چه آنجا که با قبول شغل واقعی شاگرد مساحی وارد جهان داستانی کافکا شده و مثل "ک" در میانهی این زمینها سرگردان میماند. کلیما به بهانهی روایت این خرده روایتها, جامعهی را نشان میدهد که در ابعاد مختلف اجتماعی و فرهنگی و حتا بیناشخصی شکست خورده است؛ اما نتوانسته حس زنده بودن را در دل آدمها بکشد. هرکس راهی برای بقا یافته, و بقای کلیما در نوشتن است.
شیوا مقانلو