قتل در بطری یا روزگار خوش گذشته

(پرونده موتیف)

قتل در بطری یا روزگار خوش گذشته
(پرونده موتیف)
شیوا مقانلو
 
ادبیات جنائی و پلیسی همانطور که از بهترین نمونههای ادبی برای نقدهای ساختاری و مباحث ژانری و تقسیمبندیهای سبکی به شمار میرود, از پرمثالترین و کاراترین حیطهها برای معرفی و نمایش موتیفهای ادبی نیز هست. موتیف, با آن تکرار نامحسوس و غیرمستقیم اما گزیدهی خودش, نقش پررنگی در تبیین سرنخهای داستانی یک داستان پلیسی دارد, چرا که در فضای سیاه جنایت بیش از همه نیاز به ساختاری داریم که در عین "گفتن", "نگوید" و ما را تا آخر داستان همراه خودش جلو ببرد.
موتیف هم همین نقش توامان گفتن و نگفتن را دارد؛ هم سرنخ میدهد و حواس را جمع میکند, هم با بسنده شدن به نقشی مثالین و سمبولیک از یبان روشن و مستقیم ماجرا طفره میرود و همه چیز را به پایان وامیگذارد. موتیف فقط "اشاره" میکند و حواسجمعی میدهد, بی این که بگوید این اشاره را ببین یا حواست جمع باشد. درواقع یک موتیف درست بی این که نقش تعلیمی و دیکتهای و یا بیان کلاسیکی به خود بگیرد, صرفا "آنجا هست" تا خوانندهی هوشمندتر آن را براساس کارکرد تکرارشوندهاش کشف کند: یک بطری خالی و شکسته که کنجی رها شده و گاهی تا وسط صحنه قل میخورد, تکسرفهای خشک ه گهگاه از اتاق همسایهی بغلی اتاق محل قتل در فضا میپیچد, سبیلی با دقت آرایششده, دستی که به شکلی عصبی روی شیشهی پنجره ضرب میگیرد, چراغ ترافیکی که سر زمان مشخصی سبز و قرمز میشود, که نخی که بیهوا از دکمهی پالتویی آویزان است یا تکیهکلامی که گهگاه زیرلبی ادا میشود همه در خدمت سایر عناصر داستان اند, در خدمت مضمون اصلی و اشیا اصلی و افراد اصلی و خط پیرنگ اصلی؛ در خدمت اند تا به آسمان اشاره کنند خواه ما ماه را ببینیم یا نبینیم.
ادبیات جنائی کلاسیک انگلیسی همیشه جنایتهای شیکتر و قاتلهای اشرافیتر و مقتولهای باکلاستری نسبت به ادبیات سیاه آمریکائی داشته است. پروتاگونیست یک درام جنائی انگلیسی در مقایسهی با همتای ینگهدنیاییش معمولا کمتر کتک میخورد یا در معرض اهانت و آسیب و خطر مرگ قرار میگیرد. قهرمان آمریکائی اما آمده تا در مسیر مشف رمز, خودش یک بار دیگر نیای سیاه تبهکاری را با تمام گوشت و پوستش تجربه کند: له شود و در گنداب بیفتد و دوباره از نو شروع کند. بدمنهای انگلیسی معمولا از همان طبقهی آدمخوبها هستند, خوشپوش وعطراگین و فهمی اما با روحی شیطانی. کارکترهای منفی سنتی آمریکا اما خودشان بخشی از همان پلشتی ظاهری و رفتاریای هستند که در ابعادی کوچکتر کاراگاه معمولا مست و سیگاری و نه چندان اخلاقی را هم احاطه کرده است. در چنین تفاوت فضائی, موتیفها میتوانند شبیه باشند اما به اَشکال متفاوتی جلوه کنند. بافتنی همیشگی خانم مارپل ظریف و انگلیسی برایش در کشف رمز همان کارکرد آرامشبخشی را دارد که سیگار نیمگیر فیلپی مارلوی آمریکائی و زخمی. پیپی که کاراگاه ئالگلیش خونسرد انگلیسی در لحظات تفکرش میکشد و مغزش را روشن میکند برایش همان تاثیری را دارد که ریش زدن و قهوه خوردن سام اسپیدی بعد از هر کتکی که از اوباش میخورد. ساعت بزرگ ایستگاه قطار یک دهکدهی سنتی انگلیسی همانقدر موتیف فیزیکی مهمی است که نقشهی پاره پورهی کاراگاه آمریکائی برای ماشینرانی در دل خیابانهای بورلیهیلز. سایهروشن تیز و غمباری که همیشه از لای کرکرههای دفتر کاراگاه خصوصی و فقیر آمریکائی داخل میشود همانقدر موتیفی برای فضاسازی بیرونی و کمک به خلق حال و هوا و حس بهتر از زمان و مکان است که پرتو آفتابی که فاخرانه بر چمنزار باغ یک اشرافزادهی بریتانیائی میتابد. خنجری باستانی یا کارتهای بازی سرهم شده یا مجسمههای مکعبی ری میز کار پوارو همانقدر در ساختن فضای ذهنی او و همراه شدن با ایدهها و وسواسهایش کارآمد است که اتاق به همریخته و میز درب و داغان و کفشهای گِلی مارلو.
همهی اینها, این زشتیها و زیبائیها و نور و سایهها, با همان کناره ایستادن و پررنگ نشدن اما مکرر شدنشان است که در یاد میمانند, درست مثل آدمهای ساکت و بیدردسری که همیشه گوشهای از حیات خلوت زندگیمان حاضراند و نقششان را به درستی و صداقت ایفا میکنند اما حد و حدود خودشان را هم میدانند و هیچگاه نه آنقدر جلویند که به تم اصلی تبدیل یشوند و نه آنقدر عقب که هیچ تاثیری در روند زندگی نداشته باشند. و اتفاقا هیمن آدمها و همین موتیفها علاوه بر کراکرد داستانیشان, نقش مهمی در شناسائی و درک درست ترایخ و جغرافیای زمان وقوع داستان هم دارند. بیش از ذکر مستقیم مثلا سال فلان میلادی, کلاهها و دستکشهای تکراری و تکیه کلام پیشخدمتهاست که لندن میانهی قرن بیست مرا میسازد؛ و بیش از ذکر روشن نام هالیوود تکرار اسم کلوپها و نخلها و رژلبهاست که ولنگاری سرخوشانه و بیمعنای مردمان آن شهر را بازگو میکند. برای مثال یکی از جذابترین موتیفهای متنی در اثار جنائی خانم آگاتا کریستی, جملات پراکنده و نقنقهای گاه و بیگاه و غرولندهای مشخصی است که پیرترهای داستان نسبت به تغییر اوضاع انگلستان و جابجائی طبقات اجتماعی بعد از جنگ جهانی دارند: به خصوص طبقهی اشرافی و ییلاقنشینهای بازنشسته و فضولی که همگی نسبت به مهاجران خارجی – از جمله خود پواروی بلژیکی – گارد دارند و مدام حسرت روزگار خوش گذشته را میخورند که هیچ خارجی و مهاجری وارد خاکشان نشده بود طبقات سنتی با همان قدرت همیشگیشان پابرجا بودند. این موتیف فکری اجتماعی, به خوبی نشاندهندهی وضعیت تفکر جمعی طبقهایست که جنایت هم برایش باید در مسیر سنتهای فامیلی و طبقاتی و از روی اصول صحیح انجام شود. گرچه هیچجا به درستی نمیبینیم که آن روزگار خوش گذشته چه بوده و این روزگار ناخوش جدید چیست. اما جالب این که همان طرز فکر این روزها و در دوران معاصر است. این روزها که بحث برگزیت داغ است و به نظرم مردم انگلستان دوباره با همان حسرت روزهای خوش گذشته و ترس از حضور دیگری – دیگری فردی یا تاریخی- رای به بستن درهای ویلا و ماندن زیر افتاب کمرمق اما شخصی خودشان دادند.