آن حواسی که نیست

آن حواسی که نیست

سودای اصلی تمام آفرینشها نه خلق جهانی یکسر واقعی یا حتا نزدیک به واقعیت, بلکه خلق جهانی باورپذیر و قبول کردنی برای مخاطب است. قرار نیست – و اصلا بد است – که در پی باز- آفرینی مو به موی واقعیت در تولدیات ادبی یا هنری باشیم, و قرا رهم نیست مچگیری کنیم و ببینیم کدام اثر هنری یا ادبی به این باز – آفرینی نزدیکتر شده. اگر قراری باشد, بر این است که هنگام باز – آفرینی طوری آن جهان مفروض را از نو بچینیم و بیاراییم که به رغم تمام عجیب و غریب وبدنش, به دل مخاطب بشیند و برایش ملموس شود حتا اگر در ساخت و ارائه اجزایش دروغ بگوییم. این باورپذیری طبعا بر کدهای پیشین دریافتی مخاطب استوار است, بر تعاریف قبلی او از پدیدارها؛ و بنابراین ماهیتهای ناپیدا یا ناملموس یا جدید را هم براساس همانها میسنجد. "یک باغ پر پیچ و خم" بایش هم نماد و چکیده ایست از هزارن باغ دیده شده, و هم امکانِ هیجانانگیز باغی نو دیده نشده. از این منظر, شاید برخلاف تصور عام, دست ادبیات برای خلق جهانهایی غریب و ناپیدا, از دست سینما باز تر باشد چرا که حواس پنجگانه کمتری را در خلق چیزهای تومان آشنا/ غریب به کار میگیرد.
تصویر سریعترین و شاید بهترین راه برای افاده معنا و رساندن پیام است. هرجا حرف مستقیم و روشنی داریم, یک تصویر بهتر از صد واژه عمل میکند. حالا این تصویر را ضرب کنیم در حرکتی به تصاویر اضافه میشود و آنها را پشت هم جان میبخشد. بعد ضرب کنیم در صدایی که بر حاشیهاش مینشیند و گوش مخاطب را هم برای ساخت یک دینای نزدیک تر به "واقعیت" درگیر میکند. اصلا قدرت سینما در همین درگیر کردن بیشتر و همزمان حواس پنجگانه است, درگیریای که خاطرات طولانیتر و جدیتری هم از دنیاهای روی پرده ایجاد میکند (ما با نمای دلپیر باغی در یک فیلم سالها زندگی میکنیم). اما این عمق خاطرهسازی شاید جلوی تخیل مکرر را بگیرد و به جای امکان کشف یا خلق هرروزه ما از بسیار باغهای دیگر را بگیرد. و به اینها اضافه کنیم تکنولوژیهای نو در سینمای دیجیتالی را که به مخاطب قدرت تعامل و حضور غیرمستقیم در روند خلق فیلم را هم میدهند! بر این اساس گیمها بیشترین میزان مشارکت حواس پنجگانه را در مخاطب ایجاد میکنند, چرا که لامسه نیز در کنار بینایی و شنوایی به میدان می آید - و اتفاقا نقشی بسیار مهم دارد – تا امکان فرورفتن و سیلان یافتن هرچه بیشتر مخاطب در متن مربوطه را فراهم کند. و در اینها ضرب کنیم امیدهای واهی یا شایعات منطقی آینده برای ساخت فیلمهایی که همراه با پخش اثر, بوهای موجود در فضای فیلم نیز به شامه مخاطب برسد!
این افزایش سطح درگیریهای حسی ارتباط مستقیمی با سطح تعاملات مغزی هم دارد. در برخی تعاملات کاربر این درگیری حواس در حد کار اپراتورهای فیزیکی باقی میماند و نیازی برای افزایش کارکرد مغزی ایجاد نمیکند. اما برخی تعاملات هم نیازمند تمرکز , یاداوری, خلاقیت و یا عکسالعملهای لحظهای و درازمدت و مناسب هستند که مشارکت ذهنی و بدنی کاربر را هرچه بالاتر میبرند و میزان غرقشدگی او در جهان متن را هرچه زیادتر میکند.
دو سه سال قبل هم خبری منتشر شد مبنی بر ساخت پیراهنهایی هوشمند برای کتابخوانها. ظاهرا این پیراهنها سنسورهایی دارند که با حالات عطفی موجود در هر صفه از کتاب تنظیم شده اند, طوری که موقع رسیدن به صفحات مربوطه, کتاب به بدن خاطب سیگنالهایی میفرستند تا حس مربوطه در او ایجاد یا تقویت شود. مثلا با رسیدن به پاراگرافی اندوهبار, به مخاطب سیگنالی میرسد که آهای! وقت غمگین شدن است! اما شاید پاشنه آشیل و ایراد بزرگ چنین لباس هوشمندی همین باشد که با هدف افزایش درگیری سطح حسی مخاطب و تلاش برای رساندن این سطح به مثلا جهان سینما یا گیم, یکتایی و بی مرزی و گستردگی جهان ذهنیای را که صرف کلمه میتواند برایش خلق کند از او میگیرد. دقیقا ادبیات به خاظر تکیهاش بر فقط یک حس – حس بینایی یا درمورد کتابهای صوتی, حس شنوایی – است که میتواند به  نهایت تخیلی برسد که از سطح تخیل گسترده و تکنولوژیک اما معقول سینما فراتر میرود.
به یاد بیاوریم کلام جادوئی و همیشهجوان و آهنگین بورخس در "باغ گرگاه های هزار راه" و منشعبی که یک راهب یا پادشاه یا مسافر باید در آن قدم بگذارند و با عبور – یا گم شدن - در آن به مقصدی برسند. اینجا, میزان افزایش سطح درگیری حسی, به نوعی تقلیل دادن آن هم هست. به محض ساخت فیلمی که یک بخش از این گذرگاه جادوئی را نشان دهد, بخشی به غایت دقیق و درست و کامل, جادو از بین میرود چرا که امکان تخیل سایر و دیگر بخشها در ذهن مخاطب کمرتنگ میشود. حالا میرسیم به همان نظریهای که ارتباطی معکوس میان درصد تکامل و پیچیدگی یک اثر هنری با قابلیت برگرداندنش به یک مدیوم هنری دیگر قایل است: هرچه اثری در مدیوم اولیه خود دقیقتر و کاملتر ساخته شده باشد, هم نیاز و هم امکان ساختش در مدیومهای دیگر کمرنگ میشود. ادبیات برای مخاطب تنها با دو حرف "گ" و "ل"  که با چشم یا گوش دریافت میشود, بینهایت تصویر ذهنی از یک "گل" خلق میکند که بازی آفرینشش هرگز تمام نمیشود و میتوان با هربار رسیدن به دو حرفی "گ" و "ل" به ساخت جدیدی از گل رسید و حتا بوی آن را هم دریافت کرد.
پس سطح درگیر شدن مخاطب در جهان  متن, صرفا ربطی به سطح درگیر شدن حواس پنجگانه او ندارد. میشود تنها با درگیر کردن کامل یک حس, به نهایت میزان باورپذیری مورد نظر رسد. اینجا با یک جمع جبری ساده طرف نیستیم و حاصل جمع چند مولفه, چیزی فراتر از مجموع عددی آنهاست. حتا اگر تمام حواس پنجگانه هم حین رویارویی با یک اثر هنری درگیر شوند, هیچ تضمینی نیست که جهانی که در نهایت برای مخطاب ساخته میشود کاملتر از جهانی باشد که تنها با یک حس او و مبتنی بر سپردن باقی ماجرا به تخیل خودش ساخته میشود. اینجا تخیل کارکرد مهمی دارد که البته خاص مخاطب باهوش و فعال است. بیشک زیبائی و گیرائی و مهارت یک متن در گرو استادانهبودن ساخت آن است. و بیشک هرچه یک هنرمند جهان مورد نظرش را دقیقتر و کاملتر بسازد, هنرمندتر است و جایگاه هنری بالاتری دارد. اما این هنرمندی چیزی غیر از امکانات و دستِ بازی است که میتواند به مخاطبش پیشکش کند. مولف موفق کسی است که دنیای ساختهشدهاش چیزی بیش از جمع عددی حواس پنجگانهای باشد که به کار میگرد. اینجا, در نهایت جمع پنج حس میشود شش, میشود چیزی فراتر از هر متر و میزانی.                 

 

پی دی اف های پیوست شده

دریافت فایل

شیوا مقانلو

نویسنده : شیوا مقانلو

اشتراک گذاری در شبکه های اجتماعی