واقعیت مرد! زنده باد واقعیت!


واقعیت مرد! زنده باد واقعیت!
شیوا مقانلو

بعضی لحظهها هست که بعضی سوالها برایت مفهوم دیگری پیدا میکنند, مفهومی فارغ از استلزامات آکادمیک و مثالهای علمی و بحثهای نظری خاص یک نشریهی تخصصی. مثلا همین سوال پروندهی این بارِ شما, که شاید در یک کلاس درس جواب دیگر و تحلیل دیگری بطلبد اما فعلا منِ نویسنده را بیش از هر چیز با این پرسش مواجه کرده که: اصلا مگر تعریف واحد و جامعی از نفس واقعیت وجود دارد که بخواهیم واقعیت داستانی را از آن مجزا و تفکیک کنیم؟ اصلا معنای امر واقع چیست, و مگر هستیش جز با نظرگاه من – با نظرگاهِ اینجا و اکنونی که من ایستاده ام  و نگاهش میکنم- تعیین میشود؟ و از آن بیشتر, مگر واقعیت داستانی چیزی جز چرخاندن این نظرگاه, از سمت خودم به سمت تو یا به سمت اوئی است که قهرمان داستان من خواهد شد؟ یا اصلا تبدیل نظرگاه ناممکنِ اوئی که قهرمان خیالی یک داستان است, به نظرگاه ممکنِ منی که مثلا واقعیت دارم و برایتان مینویسم؟ دارید از یک نویسنده میپرسید آدمی است که خواب پروانه دیده, یا پروان هایست که از رویای آدم شدن بیدار شده؟
کارکرد آماری واقعیت همانقدر که به درد چرخاندن چرخ جهان و تمهیدات اجتماعی و سیاسی میخورد, اما برای یک نویسنده معنای مشخصی ندارد. واقعیت آماری میگوید همین لحظه در شهر الف هزار نفر انسانِ بینام به خاطر بمباران کشته شده اند. میگوید صد سال پیش در شهر ب یک نفر نفر آدم بینام از طاعون مرده است. این دو واقعیتِ واقعی در کنار هم, در ذهن من, واقعیتِ ناواقعی مردی بانام را میسازند که همینک در شهر الف زندگی میکند و زنده است و با بمب و طاعون میجنگد. واقعیتِ واقعی از آدمها اسمشان را میگیرد و به آنها شماره میدهد. اما داستان من تمام شمارهها را به نامهایی تبدیل میکند که تا ابد روی زمین زندگی میکنند. خونی روی زمین ریخته میشود و سرخیش تمام صفحات داستان مرا پر میکند. شاید من این خون را به شراب بازیگوشی تبدیل کنم که خاطرهای گرم از روزهای پیش از جنگ و طاعون به جا گذاشته. شاید هم برعکس. من یکی از چشمانت را با دستم میپوشانم تا چشم دیگرت تنها نیمی از صحنه را ببیند. دروغ نگفته ام. صحنه هم به تمامی آنجاست. فقط دست من است که دیدن را برایت بخشپذیر و شرطی میکند. تو سرخیای را میبینی که روی زمین جاری شده. تو با این سرخی مشغول خواهی شد. و مگر واقعیت جز این است؟
میک اِورت میگوید: اگر نویسنده ای عاشقت شود, هیچگاه نمیتوانی بمیری. این قید "نمیتوانی" خیلی مهم است, میفهمی؟ یعنی نویسنده از واقعیت ِ ملموس و مردنی تو – از همین جسم خاکی و فناپذیرت که در واقعیت میپوسد و میریزد- چنان ابدیتی خلق میکند که حتا اگر خودت هم بخواهی توان گریختن از حیات دائمی را نخواهی داشت. من با واژههایم تو را در ساعتی از غروب, در شهری مشهور و بزرگ, جلوی رودی طلائی تصویر میکنم که باد موها لختت را آشفته کرده و لبخندت را کج. تو به تنهایی واقعیت داری, آن شهر هم به تنهایی واقعیت دارد, در ساعتی از غروب آن رود هم واقعا طلائی میشود. اما تو هرگز در هیچ ساعتی از روز جلوی آن رود نایستاده ای و نخواهی ایستاد. منم که تو را  میایستانم. تصویر جوان  و قدرتمندت روی پل با زوال هیچ مرگی غبار نمیشود. در آن واقعیتِ آماری که جامعهشاسان و روانکاوان و سیاستمداران عاشقش هستند, تو یا اصلا به دنیا نیامده ای, یا مدتهاست از دنیا رفته ای. و تازه این افراد یک دنیا هم بیشتر نمیشناسند! اما من برایت دنیاهای مختلف و ناتمام خلق میکنم, جنسیتهای تازه, سن و رنگ پوستی نو, انسانی دیگر. نو مگر این هم واقعیت نیست؟ واقعیت داستانها؟
من برای خودم شهری میسازم, شهرهائی, و آنها را سرشار از کوچه های قابل پرسه زدن و خیابانهای مورب و بناهای بلند و آدمهای رنگارنگ میکنم. جزءجزء کاشیهای عمارات و سلولهای تن آدمها را میسازم. تو را هم تویش راه میدهم. بعد بخشی از من, برای ابد در این شهر ماندگار میشود؛ بعد بخشی از تو تا ابد سرگردان هزارتوهایی میشود که برایت طراحی کرده ام, در هزارتوهای همین شهرهای نامرئی که مرئیتر از هر شهر واقعی نفس میکشند و نفست را میگیرند. شهرهای من ترکیبی از صدها شهر اند که رفته یا نرفته ام. اینجا مسافت معنایی ندارد, نه همان معنای وواقعیش را. زمان هم با واقعیت واقعیش نمیچرخد. آه, لعنت به واقعیت ساعت و تقویم! در شهرهای من فاصلهی سفر از شهر سوختهی پنج هزار سال پیش یا شهر فضائیِ پنج هزار سال بعد تنها با سریدن جوهر قلمم به روی کاغذ طی میشود. و مگر این هم واقعیت نیست؟
به طعنه میگویند اگر دیدی محبوبت که نویسنده است با دقت, اندوه, عشق, بیخیالی یا سرمستی از پنجره به بیرون خیره شده, بدگمان مشو که مثلا دل و چشمش دارد جائی هیزی میکند. نه! او مشغول کار است... اما من هیچ طعنهای در این تصویر هولناک نمیبینم, مگر واقعیتی رقتآور که نشان از جنون ما دارد: ما نویسندههایی که واقعیت برگ زرد روی درخت جلوی پنجره را ترکیب میکنیم با خواب پریشانی که دیشب از دوست مُردهمان دیدیم و ترکیب میکنیم با رهگذری پنج دقیقهای که هفتهی پیش کنارمان در تاکسی نشست و ترکیب میکنیم با خالی از صورت خودمان در آینه و ترکیب میکنیم با مکالمهی تندی که یک سال پیش پشت دری شنیدیم و ترکیب میکنیم با معشوق خیالیمان که هرگز نخواهد آمد و ... نهایت این ترکیبها میشود داستانی متشکل از آدمها و مکانها و اشیایی که هم هستند و هم نیستند. آدمها و مکانها و اشیایی که تو دیدهای, به وضوح , در مغزت, با روحت, اصلا با حواست پنچانه ات چشیدهای شان؛ اما واقعیتشان دقیقا از همین نیستیشان میاید, و برای دیگران قابل لمس و چیشدن نیستند. فقط شاید بشود این دیگران را فقط  مهمان کرد به دیدنشان... و مگر این هم  واقعیت نیست؟
در دوران تحصیل همیشه از فیزیک متنفر بودم. کمترین نمرهها را در آن درس داشتم. و امروز فکر میکنم شاید چون اساس  فیزیک آموزشی ما فیزیک نیوتنی بود: آن چارچوبهای لایتغیر و جزمی از واقعیت, آن ساختارهای سه بعدی هولناک از اسارت در واقعیت, نویسندهی درونم را منزجر میکرد. کاش همان موقع از فیزیک اینشتینی میگفتند تا با خیال راحتتری با جهان مواجه میشدم و معدلم هم پایین نمیامد. وقتی به همین سادگی, فقط اگر کمی از هم دور شویم (مثلا چند سال نوری), دیگر زمان برایمان یکسان نخواهد گذشت و در سنین مختلفی دوباره با هم روبرو خواهیم شد, اصلا چه واقعیتی باقی میماند که بخواهم درموردش بنویسم یا نقض یا اثباتش کنم؟
در جهان تنها یک واقعیت تغییرناپذیر وجود دارد: این که در جهان همه چیز در حال تغییر و غیرواقعی است.

 

پی دی اف های پیوست شده

دریافت فایل