نه آنی که تو فکر میکنی...


نه آنی که تو فکر میکنی...
شیوا مقانلو

من شی نیستم, از آن اشیائی که در اولین سالهای دبستان برایتان تقسیمبندی میکنند و کنار و جدای انسانها و حیوانات قرار میدهند؛ از آن اشیائی که تا روز آخر حتا سر املای درستشان هم بحث میکنید که با "ء" نوشته میشوند یا "ی" متصل آخر! من از آنهایی نیستم که آدمهای قصههاتان رویشان لم بدهند, توی دهانشان بگذارند و دود کنند, تماشا کنند, مچاله کنند, بپوشند, بجوند, له کنند, یا دور بیندازند. من حتا آن تفنگ روی دیوار چخوف هم نیستم که اگر جایئ- فقط یک بار هم که شده- شلیک شوم, وجدانتان را آسوده کنم که از من استفاده ابزاری کردید. نه! من خودم اصل داستانم, اساس ماجرا.
من "آن"ی هستم که قرنهاست دورتادور دنیا را میچرخد و هربار به مقتضای کرشمهای, در داستان تازهای پیدا میشود. خودم هستم که زمان و مکان پیدیدار شدنم را مشخص میکنم, اما آنقدر نرم و بی صدا بر مخمل کلمات مینشینم که میپندارید شخصیتی ندارم و به جای تماشای من, حواستان پی شهسوار دلاور یا بانوی زیباروی ماجرا میرود. من انگشتری هستم که قرنها پیش, در دست دیوها و اجنههای "هزار و یک شب" میچرخیدم تا هر بار بهانهای برای آزار و اذیت مردمان ری و روم به دستشان بدهم, یک بار در شکم ماهی فرو میرفتم و یک بار بر دست کنیزی مطبخی پیدا میشدم, اما همیشه داستان با گم و پیدا شدنم رنگ دیگری میگرفت... من همان دستمالی هستم که نشان وفاداری دزدمونا به "اتللو" بود اما با مکر و فریب حسودان, دلیلی شد برای قتل این زن معصوم به دست اتللو (و از من بشنوید که شکسپیر اشکهایش در پایان نگارش این نمایش را با خود من پاک کرد!)...من همان شمشیری هستم که در افسانههای حماسی پریانی, اگر از دل سنگ خارا بیرون نمیامدم, آرتور بریتانیائی هرگز شاه نمیشد و آن همه داستان سلحشوری بعدش هم به باد میرفت... من توپ طلائی هستم که شاهزاده خانم اربابم مرا در چاهی انداخت تا قورباغهی زشتی به شرط ازدواج با او, مرا برایش بیرون بیاورد. اما آوخ که وقتی قورباغه به جوانی خوشرو و همسر او تبدیل شد, دیگر هرگز یادی از من نکردند! ... به جنگ هم رفته ام و "سرباز سربی یک پا" شده ام اما عاقبت و با تحقیر در آتش بخاری جزغاله شده ام! ... من نامهی مرموز و پارهشدهای هستم که دستان برهنهی "مادام بواری" از کالسکهی مسقفش بیرون ریخت تا شاید هر تصمیم خوب و بدی که برای زندگیش گرفته بود, همراه من بر باد هوا برود...از من بترسید! چرا که من همان قطاری هستم که با خونسردی موحش تمام قطارهای پیش و پس از خودم, پیکر لطیف "آنا کارنینا" را زیر گرفتم و در هم شکستم تا زنان بدانند که هیچ گریزی از زیر سقف خانه ندارند... من باز هم بستر مرگ زیباروی دیگری بوده ام: پیکر بیجان آناستازیای مجنون را ندیدید که روی من دراز شده بود تا شاهزادهی "ابله" را برای ابد دیوانه کند؟ ... آه که زندهکنندهی جان هم بوده ام: چه بارها که سازی شده ام و در صفحات بسیار مقابل دیدگان معصوم "ژان کریستف" در دست نوازندگان به صدا درامده ام و روح او را از زمین جدا کرده ام ... یا شانه ی جواهرنشانی شده ام که قرار بود "هدیه کریسمس" باشد بر موهای بلندی که کمی پیش از کریسمس چیده شده بود... من همان فنجانهای سپید و شفافی هستم که عطر دلانگیز قهوهی درونم شما را بارها با ملالی دوستداشتنی, به "جستجوی زمان از دست رفته"تان ترغیب کرده است... بیشتر و بزرگتر از این خردهریزها هم بوده ام: چوبهای کف صحنهی تئاتر مسکو که آن شعبدهبازی غریب و ترسناک را بر من شاهد بودید: همان شبی که تمام مردم شهر, به جز "مرشد و مارگریتا", را فریفتم و به سمت خودم آوردم... سفر هم زیاد کرده ام و بیش از شما انسانها که پاهایی دربند زمین و دلهایی اسیر زندگی دارید, در دنیا چرخیده ام. من همان "خنجر"ی هستم که دوستان بورخس میان خودشان دست به دست میکردند و با آن زخمهای کاری میزدند... همان ملافه های سفید و تابناکی که رمدیوس خوشگله میانشان تاب خورد و به هوا بلند شد تا باقی خوشگلهای "صد سال تنهائی" همیشه تنها بمانند... بدن کاغذیم در کتابخانه مخوف و هزارتویی مزین به "نام گل سرخ" سالها خاک خورده تا مگر گوهرشناسی کشفش کند... بدن مینیاتوریم یادگارهای بسیار از قلم نقاشان صاحبنامی دارد که گنیجینههای دربار عثمانی را با "نام من سرخ" میکردند و جلا میدددند... کمی آنسوتر هم سرخیام را به گونههای درختی بخشیده ام تا "آخرین  انار دینا" را رنگامیزی کند... گفتم درخت! چه بارها که درخت بوده ام, و نگویید که درختان شی نیستند: بله, نیستند! اما من هم شی نیستم! من تک درخت باشکوهی هستم که نشان خانهی پدری اسکارلت بود تا همه چیزش "بربادرفته " نباشد... چه بسیار بارها که آن خانوادهی مجنون گپزنان و بیاعتنا از کنار من رد شدند و "خشم و هیاهو"یشان را به جائی دیگر بردند... اما بیش از همه یار وفادارم "بارون درخت نشین" را دوست میدارم که زدگیش را روی من, و من را بر تاریخ ادبیات, جاودان کرد... تماما چوب که نه, گاهی فلز مهیب و بزرگی بوده ام به نام اتوموبیل که آدمهایتان را توی خودم ریخته ام و با سرعت به ناکجایی ترسناک برده ام: آدمهایی که در دل تاریخ گم شده اند تا شاید "از بار هستی" مردمشان بکاهند.... یا اصلا ترکیب چوب و فلز شده ام, همان اسلحهای که ماجراجوی "برفهای کلیمانجارو" جانش را بر سر شکار با آن باخت... صحبت جان گرفتن شد: بارها توی لیوانها و فنجانها حل شده ام, پودری سفید رنگ یا مایعی بی بو, تا علاقمندان آثار جنائی را سالها در "تله موش" خودم گرفتار نگه دارم....
تما اینها بوده ام اما از فرط بیرنگی انگار هرگز هیچ نبوده ا م. قدرشناس که باشید, یادتان میاید تنها با کم و زیاد شدن نور لامپی که من بوده ام, توانسته اید کل فضا و حس و حال قصه تان را عوض کنید. با گل بوته ای فرش زیرپایتان, تاریخ و جغرافیای داستانان را ساخته اید؛ و با نوع گرهی که بر منِ کراوات زده اید, شخصیت مرد رمانتان را به دقت ترسیم کرده اید. برای باز کردن پیرنگتان, برای مفهوم کردن دیالوگها, برای القای هر حسی که کاراکتر موردنظرتان دارد, دنبال شیای گشته اید که کنار دستش داشته و با آن بازی میکرده. اصلا من میخ کوچکی هستم که به دیوار زده اید تا رویش تابلوئی آویزان کنید تا آن تابلو شاهد ظهور و سقوط امپراتوریهای بزرگ باشد. از من نپرسید چه نقشی در داستانتان دارم: از خودتان بپرسید که در جهان هستی چه نسبتی با من دارید!