مامور ما در هاوانا

مامور ما در هاوانا

گراهام گرین – غلامحسین سالمی- کتابسرای تندیس- 1390- 9000صفحه- 1500 نسخه- 341 صفحه

 

اگر سفرهای دریایی و زندگی روی آب نویسنده توانا و یگانه­ی چون جوزف کنراد منجر به خلق آثاری چون لرد جیم و دل تاریکی شده است, باید ممنون بود که سلف هوشمند او یعنی گراهام گرین هم مدتی عضو سازمان جاسوسی انگلستان یا MI6 مشغول به کار بوده است؛ چون نتیجه آشنایی حضوری و نزدیک با این دنیای مخفی, خلق یکی از – به زعم نگارنده - درخشانترین رمانهای نیمه قرن بیستم به نام مامور ما در هاوانا است.

جیمز ورمولد, مرد انگلیسی میانسال و سربه راهیست که زنش مدتها پیش – به خاطر تردید و سکوت ورمولد در برابر همه چیز؟- ترک کرده است. ورمولد همراه با دختر نوجوان زیبا و پرخرج و بی­پروایش - میلی- که کاتولیکی دوآتشه نیز هست, روزگار آرامی را میگذراند, و فروشنده جزء جاروبرقی در مغازه­ای کوچک با یک پادو محلیست که حتا اسم ورمولد را هم نمیتواند درست تلفظ کند. تنها دوست او, دکتری پیر و آلمانی به نام هاسلبچر است و تنها تفریحشان گپ زدن ونوشیدنی گهگاه کنار یکدیگر. اما این زندگی ملالت­بار با ورود غریبه مرموزی که مامور سازمان جاسوسی انگلیس است, به هم میخورد. او, هاوتورن, از ورمولد میخواهد مامور مخفی انگلیس در هاوانا باشد و زیر پوشش جاروبرقی, اطلاعاتی درمورد دشمنان و حرکات پنهانی رقبا به آنها بدهد. لندن حتا زن دقیق و دوره­دیده­ای به نام مامور شماره هفت بئاتریس را هم به عنوان همکار به کوبا میفرستد تا از حجم کار توانفرسای رومولد بکاهد.

مورمولد, به وسوسه دستمزد بالای کار, پیشنهاد را میپذیرد و برای راضی نگه داشتن لندن شروع به خلق شخصیتهایی دروغین به نام همکار و مامور و دشمن میکند و هر روز شرح اعمال آنها را به زبان رمز برای  لندن ارسال میکند؛ و حتا شکل یک سلاح نظامی پیچیده و جدید را برایشان میفرستد که البته چیزی نیست جز بدنه پیاده شده یک جاروبرقی! لندن همه این اخبار را با ولع و خوشنودی دنبال میکند و به حرفهای او اطمینان کامل دارد. پلیس کوبائی بیرحمی به نام سگارا نیز مدام اطراف ورمولد پرسه میزند و تهدیدش میکند که دخترش میلی را به زنی به او بدهد. همه از این وضع راضی اند تا این که فاجعه رخ میدهد: لندن به ورمولد خبر میدهد دشمنان از وجود حلقه جاسوسی او خبردار شده اند و همکارانش را کشته اند: یعنی همان آدمهای مخلوق ذهن ورمولد را که وجود خارجی ندارند! ورمولد مبهوت از همه جا, متوجه میشود واقعا خلبانی با همان مشخصات داستانی او به دریا سقوط کرده, و بازیگر زنی با همان خصوصیات داستانی او, به قتل رسیده است. حتا دوست بیگناهش دکتر هاسلبچر نیز کشته, و بازی واردی مرحله­ای خطرناک میشود. ورمولد حتا نمیتواند دروغ بودن حرفهایش را ثابت از مهلکه نجات پیدا کند, چون دیگر فقط پای او یک نفر در میان نیست...

ورمولد, هاوانا, و سازمان جاسوسی انگلیس سه ضلع مثلث این رمان طنزآمیزند. ورمولد, فارغ از هر حس میهن­پرستانه و فداکاری برای وطن, فقط برای تامین آینده و جهیزیه میلی پیشنهاد جاسوسی را میپذیرد. در عین حال آنقدر خودآگاهی دارد که بداند هیچ عمل جاسوسانه­ای از او ساخته نیست و باید کل ماجرا را به ذهنش واگذار کند. از آنسو, بوروکراسی محافظه­کارانه و ابلهانه سازمان جاسوسی انگلیس در تقابل با بی­قانونی هاوانایی قرار میگیرد که براساس اتوکراسی بیرحمانه­ای اداره میشود: پلیس فاسد قدرت را به دست دارد, بی دلیل دستگیر میکند, بی دلیل آزاد میکند, و حتا سگارا کیفی دارد که از پوست بدن زندانیانی ساخته شده که شخصا شکنجه­شان کرده است (او با افتخار قانون نانوشته زندانهای کوبا را برای ورمولد توضیح میدهد که مانیفستی از زمانه آنهاست: برخی طبقات, یعنی طبقات پایین و کارگری را میتوان و باید شکنجه داد؛ در حالی که طبقات بالا و خارجیها و ثروتمندان اصولا شکنجه­بشو تقسیم­بندی نمیشوند!) حالا ورمولد باید میان این دو ضلع لندن و هاوانا بایستد, به هیچکدام باج ندهد, هر دو را راضی  نگه دارد, دستش را جلو هیچکدام رو نکند, گولشان بزند, و نهایتا اصول اخلاقی خودش را داشته باشد و راه خودش را برود. او پروتاگونیستی نامعمول و بی­شباهت به جاسوسان اشرافزاده و جوان و جذاب کلاسیک انگلیسیت؛ که البته همان خونسردی ذاتی را به ارث برده و بدون همدلی با هیچ گروه سیاسی یا پرنسیب اجتماعی, یک­تنه جهان جاسوسان را گمراه میکند.

منتقدان معتقدند گرین شخصیت ورمولد را با الهام از شخصیتی واقعی خلق کرده که او را شخصا میشناخته: یک جاسوس دوجانبه اسپانیایی به نام گارکو که در زمان جنگ جهانی دوم اطلاعات غلطی از اوضاع انگلیس و اروپا را به آلمانیها میداده. گرین براساس این سوژه, ابتدا نخستین نسخه از داستان خود را در سال 1946 و نه به عنوان رمان, بلکه به عنوان فیلمنامه نوشت: فیلمنامه­ای که داستانش در سال 1938 و در استونی فعلی میگذشت. اما این فیلمنامه, و مکان انتخابیش, گرین را راضی نکرد و او نهایتا و با چندبار بازنویسی, رمان را به کوبای معاصرش برد. انتخاب هاوانا, با آن همه نابه­سامانی و هرج­و­مرج و خشونتهای سیاسی ملزم, بسیار هوشمندانه بود: ترکیبی از مجلل­ترین زندگیهای بی­دغدغه اعیانی محلیها و اروپاییها و آمریکاییهای حاضر در شهر, با بی­اخلاقی حاکم بر محلات پایین شهر و پلیسی فاسد, و بی­قانونی پذیرفته­شده از سوی همه. البته میگویند فیدل کاسترو پس از خواند رمان حاضر, گله کرده که رمان حق مطلب خشونتهای رژیم باتیستا را به جا نیاورده است.

گرین در این کتاب نیز دلمشغول کشورهای جنوب است: جنوب نه فقط در لفظ جغرافیایی, که در معنای استعماری آن, جنوبی شامل آفریقای غربی, آرژانتین, هائیتی, و کوبا که پهنه­های سبز یا دشتهای وسیعشان محمل ماجراجوویهای ذهن او میشوند و بارها در اثار مختلفش قهرمانانش را به سفرهای پرخطر در آنجا میفرستد. برای گرین انتخاب مکان خود نیمی از راه به شمار میرود, و هاوانا در بطن خود استلزماتی دارد که جلوجلو به قصه معنا میبخشد. بنابراین گرین لزومی نمیبیند با لفاظیهای اضافی, چیزی به شخصیت فرد/شهر/جامعه اضافه کند. همانقدر که ورمولد شخصیتی به ظاهر ناهمدل و سرد است, فرم روایی گرین نیز هیچ نشانی از قهرمان­پروری یا ایجاد تعلیق و هیجان یا سانتی­مانتالیسم در خود ندارد: هیچ جا همدلی برانگیخته نمیشود, هیچ جا مخاطب وادار به دلسوزی یا قضاوت نمیشود, عجیب­ترین وقایع بی هیچ ابراز تعجبی روایت میشوند, و خنده­دارترین اتفاقات بدون ساختن فضای خنده رخ میدهند, و این خود خواننده است که باید از دل سطور سرد/ خونسرد گرین صحنه­هایی مهیج و طنزالود را متصور شود. گرین سعی میکند زندگی درونی (زندگی اخلاقی یا مذهبی یا عاطفی) شخصیتهایش را نه با روایت معمول و کلاسیک و فراگیر دانای کل, بلکه در دیالوگها و عمل/عکس­العمل گوینده و شنونده دیالوگها نشان دهد. بنابراین گرچه روای ماجرا – به حکم سنت ماجراهای جاسوسی- دانای کل انتخاب شده, اما زاویه دید این دانای کل دقیقا شخصیت همان آدم نچسب و خونسرد انگلیسی­مآبی را دارد که اصلا دوست ندارد با ورود به فضای درونی و عاطفی کاراکترها خودش را خسته کند, بلکه به صرف بازگو کردن احوال بیرونی و رفت و آمدها و پرشها و جاخالیهای داستان, از شما میخواهد بار آشنایی را خودتان به دوش بکشید.

بنابراین مامور ما در هاوانا هم تن به نقدی فرم­گرا میدهد و طنز سرد و موقعیتگرایش را با چیدمان دقیق و خونسردانه مولف همسو میبیند؛ و هم جا را برای نقدی مولف­محور باز میگذارد و علاوه بر تاثیر تجربیات و ویژگیهای شخصیتی مولف, اوضاع و احوال اجتماعی زمان خلق اثر را در نحوه خلق آن به درخشانی نشان میدهد. اما امروزه و با ظهور نقادی پست مردن پا گرفتن مبحث مطالعات پسااستعماری (پست کولونیالیسم) میشود آثار چنین نویسندگان انگلیسی­ (انگلیسی­تبار همانند گراهام گرین و در سطحی دیگر آگاتا کریستی, و یا انگلیسی­زبان مثل جوزف کنراد) را از منظر پسااستعماری نیز مورد بررسی قرار داد. در اثار نویسنده انگلیسی تباری چون آگاتا کریستی که مکان وقوع بسیاری از داستانهای پلیسی­اش را به خاورمیانه و سایتهای باستانشناسی می­اورد, کشورها و مردم جنوب صرفا بستری رنگین برای روایت ماجراجوییها و پیروز شدنهای قهرمانان اروپایی هستند و خودشان شخصا هیچ نقش و منزلتی در پیشبرد قصه ندارند. در یک رمان ماجرایی/ پلیسی سبک آگاتا کریستی, ترکها و عربها همیشه پادوهایی هستند که بدون داشتن نام و چهره و شخصیت, مشغول حفر زمین یا برد و آورد نامه­ها­ هستند, و آنقدر سزاوار نیستند که در اتفاقات سرزمینهای جادویی و خیال­انگیزشان خود نقشی به عهده بگیرند: جذابیت و خطر مکان شرقی از آن انسان غربی است. در مقابل, نویسنده­ی چون جوزف کنراد در آنسوی بام می­ایستد (گرچه که برخی منتقدان رادیکال حتا نخالقت­گرایی شاکار کنراد با سیاستهای استعماری اروپای سفید را در نهایت محافظه­کارانه دانسته اند). کشورهای جنوب برای کنراد محملی میشوند تا ناخرسندی خود از درازدستی سیاح سفید اروپایی به منابع طبیعی و بدویت بکر جوامع حاشیه­ای را نشان دهد, استعمار را سرزنش کند, و بر خلاصه شدن جهان در چشم غربی افسوس بخورد.

گرین اما در میانه این دو سبک می­ایستد. او نیز گرچه چون کنراد جهان مولد خود را سزاوار نقد میابد, اما سلاحش نه تلخی و شماتت و سنگینی, بلکه نوعی سرخوش سبک و هجوآمیز است که بیش از مثلا یک تظاهرات خیابانی, سیاستهای نظامی لندن را به لرزه میندازد. درست مثل پسر ناخلفی که به خاطر همخون بودن, دقیقا از مبدا و از درون سیستم خانوادگی خانواده را هجو میکند (برخلاف کریستی). این تمسخر البته شامل شخصیتهای کشورمقصد یعنی کوبا نیز میشود. گرین (بر خلاف کنراد) با تهیدستان استعمارزده همراهی نمیکند و شخصیتهای کتابش, از انگلیسی و کوبایی و آمریکایی و سوئدی و سوئیسی – به یک اندازه محمل تمسخر اند .        

مامور ما در هاوانا را درمقایسه با دیگر آثار جدی­تر گرین – مثلا آمریکایی آرام یا وزارت ترس – رمانی "به نوعی" طنزآمیز درجه­بندی شده است, اما نه طنز دم­دستی یا معمولی که کتابهای "نوعا" طنزآمیز را مشخص میکند, بلکه هجوی سیاه و تمسخرآمیز که با نمایش هرج و مرج حاکم بر روابط شخصیتهایش, خواننده را درگیر ابزوردیته­ای میکند که مشخصه دنیایی پر از اشتباه است. در این کمدی اشتباهات, جای همه کس اشتباه تعیین شده, اما همگی کار نابه­جایشان را در کمال خونسردی و صحت انجام میدهند. آشفتگی این کتاب, ازدل نابه­جایی بیرون میزند: آدمهای نابه­جایی که حتا وجود خارجی هم ندارند به جان هم میفتند, و آدمهای به­جایی که وجود واقعی دارند, یکی یکی از صحنه حذف میشوند.

کتاب حتا به نوعی پایان خوش میرسد که به شکلی نابه­جا بسیار طلایی و خوش­بینانه است. این پایان طلایی نیز در زمره نابه­جایی سایر وقایع و اتفاقات کتاب قرار میگیرد: سازمان جاسوسی انگلیس نه تنها ورمولد را زندانی, سربه نیست, یا حتا توبیخ نمیکند, بلکه نوعی بازنشستگی آبرومندانه برایش در نظر میگیرد تا او هم از خداخواسته با بئاتریس محبوبش ازدواج کند. آینده میلی هم که با پول حلال پدر کاملا تضمین شده, و خلاصه همه خوش عاقبت شده اند. اما این خوش­عاقبتی از جنس هپی­اندهای رایج داستانی نیست: چرا که بنا بر قراردادی که خود کتاب گذاشته, کل سیستم و جهان کتاب آنقدر ابلهانه و نابه­جا و غیرقابل پیش­بینی است که کافیست کتاب یک صفحه دیگر ادامه یابد تا کل کاخ طلایی هپی­اندش با ورود فردی جدیدو ماجرایی نو واژگون شود.  

این کتاب در سال 1958 نوشته شد, و شاید از جهاتی پیش­بینی بحران کوبا در سال 1962و ادامه تنشهای جنگ محسوب شود. کتاب آنقدر محبوب شد که بلافاصله پس از چاپ اثر و در سال 1959, فیلمی سینمایی براساس آن ساخته شد, و در سال 1963 نسخه اپرایی کار نیز به روی صحنه رفت. اجرای تئاتری این ناثر نیز در سال اتواتر ترجمه سلیس و بی نقص غلامحسین سالمی فرصت مغتنمی برای خواننده ایجاد کرده تا با خیال راحت از صحت متن و روانی کلام, کتاب را به دست بگیرد و به پایان ببرد. صفحات آغازین کتاب تماما دیالوگیست میان دو مرد میانسال غیرجذاب و درگیر روزمره­گی که هیچ نشانی از قهرمانهای آشنای داستانهای جاسوسی یا طنز ندارند. اما کافیست همان چند صفحه را همراه ملال این دو مرد جلو بروید تا کم­کم و بدون خواندن هیچ پاراگراف مهیج یا اخطار قبلی, خود را در دل دنیایی دیوانه و نابه­جا و طنزامیز بیابید. خواننده­ی مامور ما در هاوانا تا انتها متمرکز باقی میماند و این, هنر کتاب است.

 

شیوا مقانلو