ماریو بارگاس یوسا: ماهی سیاه بزرگ


ماریو بارگاس یوسا: ماهی سیاه بزرگ
شیوا مقانلو
همیشه ماهیهای سیاه کوچک نیستند که با رنگ و سوی حرکتشان, خلاف عادتی انقلابی ایجاد میکنند. گاهی ماهی بزرگ است, یا سیاه نیست, حتا خیلی هم خلاف جهت شنا نمیکند, اما موج بالهاش چنان جریان خاص و منحصر به فردی میآفریند که آب پیرامونش از آبهای دروتر متمایز میشود. او هم دراین آب هست,و هم نیست. هم درون یک سنت قلم میزند, و هم نمیزند. هم در سبکی روشن و مشخص حرکت میکند, و هم حرکتش قابل تقلید نیست. چند ماهی دیگر میتوانند به این حجم آببال او بپیوندند؟ چند ماهی دیگر دنبالش حرکت میکنند؟ اصلا چند ماهی دیگر رخصت حرکت میابند؟ در این قارهی جنوبی و زبان جادوئی که سرمنشا خیزش چند ده نویسنده مکتب رئالیسم جادوییست, چند ماهی یوسا میشوند که رئالیسمش جادو میکند, اما آدم مکتب رئالیسم جادوئی نیست؟
چشم نویسندگی یوسا, چشم رئال دیدن است: چشم خیره بر واقعیات بیرونی و مستندات گروهی. مستنداتی که گاه در طول تاریخ رسمی چند صد سال عقب و جلو میروند, به دیدار شخصیتهای واقعی میشتابند, از مکانهای آشنا سر درمیاورند, انگشت در سوراخ دردهای ممتد قومی میکنند, پا روی دم سیاهیهای اجتماعی میگذارند, و بعد همه را از صافی عینکی داستانی انعکاس میدهند. به این ترتیب, من ِ خواننده با همراهی کاراکترهای رنگینی که هرگز وجود نداشته اند, اتفاقات تاریخی مستندی راتجربه میکنم که همیشه وجود داشته اند و بخشی از هویت فردی و اجتماعی مردم لاتینزبان شده اند.
یوسا آدمهایش را سمبلیک انتخاب میکند, اما آدم مکتب سمبولیسم نیست. آدمهای او از میان قومهای مختلفی انتخاب میشوند که هر یک نماینده و سمبل طرز فکر و مسلکی خاص اند. یکی که از پشت کوه میاید, تمام خصوصیات یک پشت کوهی لاتین را دارد اما به تمامی منحصر به فرد است. آن یکی که از دل جنگهای منطقهای و قومیتی سربلند میکند, تمام تاریخ و جغرافیای روستایش را پشت خودش حمل میکند اما هیچ مابه ازای بیرونی ندارد. دیگری که در میانهی انقلابی تمامعیار قد علم کرده, آنقدر آشناست که انگار از روی تمام انقلابهای ضددیکتاتوری تاریخ کپی شده است, با این همه چیزی به شدت یوسائی و یگانه دارد که در نویسندههای دیگر تکرارنشدنی است. تخیل او, تخیلی قوی است اما رها نیست و همیشه پائی در بند واقعیت دارد.
ریزبینی و طویلنویسی یوسا, افراط در تشریح جزییات هر کلام و صدا و نگاه, و اصرار بر وفور صحنهپردازی و تشریح چشماندازها او را به زیستشناسی گوشهگیر شبیه میکند که برش میکروتومیکی از جامعهاش را زیر لنز میکروسکوپ گذاشته و با وفاداری بی شعفی آن را تشریح میکند. اما همین محقق ازمایشگاهی, برای دیدن و فهم درستتر این برشهای نازک – هم برای خودش و هم برای ما- با دستی ماهرو چابک رنگهای محلول را مرحله به مرحله به لام زیر میکروسکوپ اضافه میکند تا به مدد رنگهای افزودنی, هم دیدنیها فزون شوند وهم ندیدنیها آشکار. برای همین است که خلاف عادت اکثر رماننویسان و اصولا اهالی ادبیات داستانی, یوسا آثار پژوهشی درخوری هم دارد که حاصل همین دلبستگیهای زیست شناختی/ جامعه شناختی است.
یوسا با پایبندی وفادارانهاش به تاریخ, راهش را از بورخس جدا میکند که فریبندگی اسطوره را برگزیده است. روایتهای ساده و سراست بورخس از اشیا و افراد و اعداد و اماکنی بالقوه حیرت انگیز, نزد یوسا به روایتی مطنطن و پر نقش و نگار از آدمها و موضوعاتی بالقوه معمول و قابل درک تبدیل میشود. یوسا برخلاف مارکز تاریخ نمیآفریند, و ان تاریخ بازافریده را با تور و پولک و پرنده و باد و گلوله و شمع پر نمیکند. یوسا دردل همان تاریخ دردناک و بی تور و پولک موجود حرکت میکند. یوسا به کسی اطمینان نمیکند, به خوانندهاش بدبین است, و هیچ بخش بازی را به ذهن و درون او وانمیگذارد تا شاید در سفیدخوانیهای شخصی یک انسان مدرن کامل شود. روایتهای او در بیرون جاری اند, و از بیرون تغذیه میشوند, و خواننده را با بیرون درگیر میکنند. از این منظر, شاید با فوئنتس همسوتر باشد.
خوششانس بوده ایم که کارهای متعددی از یوسا خوانده ایم, با ترجمههای موثق. اولین قدم از خواندن, یعنی لذت بردن از متن در ما کامل شده است. این لذت حتما جائی تاثیرش را میگذارد: جائی ولو ناخوداگاه, جائی که با همذاتپنداری با شخصیتهای دستخوش طوفان بلای او گریسته ایم؛ جائی که با کشف و شهود ناشی از منشا آن طوفانها منگ شده ایم؛ جائی که با خود گفته ایم این تنها برزیل درخشان و پروی پرغوغا نیست, بلکه همین تکه زمینیست که من رویش ایستاده ام. اما اینها همه لذت متن اند برای من, تا جائی که خواننده هستم. اما شما میپرسید این داستانها بر من ِ نویسنده چه تاثیری داشته اند. جواب اولم این است: از قرار باید تاثیری میداشتند؟
و دوم, اگر بایدی در کار باشد, به گمان من هنوز این تاثیر به شکل بالفعلی در میان نویسندگان ایرانی خودش را نشان نداده. آن عناصری از کارهایش که برشمردم, آن احاطه ژرف بر تاریخ و جغرافیای کشورش – و کشورش؟ نه, که قارهاش!- , آن نگاه علمی به ماجراهای غیرعلمی اطرافش, آن موشکافی زیستنگارانه در تحلیل وقایع و آدمها, آن پرداختن به قومیتهای رنگین و سرجمع کردنشان در یک نوشتار... اینها را ظاهرا کم آورده ایم. ما انگار محدود و محصور به پردازش داستانی همین جامعه تنک و آدمهای تکراری اطرافمان شده ایم. کاراکترهای ما از آپارتمانها و کافهها و دفترهایشان بیرون نمیروند. توی کوهستان عاشق  نمیشوند. وسط مانور تانکها نمیرقصند. لابلای کتابها و سنگها و گلولهها نمیخوابند. ادمهای داستانی ما لهجههای شهرهای دیگر را نیمدانند. لباس قومهای دیگر را نمیپوشند. و فقط ابهای بهداشتی میخورند. ما برای رماننویس شدن تاریخ را به همین سی, چهل سال پشت سرمان تقلیل میدهیم. جرات دورتر رفتن از حوض مادربزرگ وشمعدانی پدربزرگ را نداریم. ما نیمتوانیم برای معشوقهای کتابمان عشاقی جز آشناهای اطرافمان بتراشیم. ما برای نوشتن جنگ و صلح زندگی و تاریخمان هنوز خیلی کوچک ایم. اگر با خواندن بتوان بالغ شد, اگر این بلوغ ماندنی باشد, پس یوساخوانی سیاهمشقی عالی برای مقدمهی نوشتن این جنگ و صلح است. و شاید همین روایتهای شخصی بلوغ ما, نوشته ونانوشته, رنگ را به لامهای میکروسکوپی زندگیمان برگرداند.  

 

پی دی اف های پیوست شده

دریافت فایل