مارگریتا دولچه ویتا- استفانو بنی- حانیه اینانلو- کتاب خورشید- 1390
استفانو بنی در ایتالیا نویسندهای سرشناس است و چنان پرطرفدار که طبق شواهد در حد یک ستارهی موسیقی محبوبیت دارد! ظاهرا واژهی جدیدی هم در فرهنگ لغات ایتالیایی پیدا شده که ریشه در سبک ادبی او دارد: "بنیانو", یعنی ترکیب خاصی از کمدی, رئالیسم جادویی, و مسائل سیاسی که مشخصههای اصلی نوشتار بنی هستند. با این همه کتابهایش به زبانهای دیگر چندان ترجمه نشده اند, چنان که کتاب حاضر نخستین اثر اوست که به انگلیسی برگردان شده. اما خوشبختانه ایران از این نظر پیشگامتر بوده و پس از "کافهی زیر دریا" (رضا قیصریه, کتاب خورشید) این دومین اثر بنی اوست که از اصل ایتالیایی به فارسی منتشر میشود.
کتاب حاضر زندگی دختری نوجوان, شاعرمسلک, شوخطبع, و نکتهسنج را بازگو میکند که همراه خانوادهای معمولی در حومهی یکی از شهرهای ایتالیا زندگی میکنند: در همزیستی کامل با طبیعت و حیوانات و اجناس اوراقی و اشباح و ورویاها؛ و درگیر مشکلات کوچک و ملموس روزمرهی همهی آدمها. اما حضور تهدیدامیز و ناگهانی یک خانهی مدرن – یک مکعب سیاه- و ساکنان ثروتمند و پرمدعا و ظاهرفریبش, زندگی آنها را به شدت تغییر میدهد: خانوادهاش مسخ میشوند, طبیعت نابود, و رویاها فراری. تنها راوی نوجوان ما, مارگریتا, است که یک تنه باید با این همه پلشتی بجنگد و دستشان را رو کند.
"مارگریتا دولچه ویتا" رمانی سرزنده و جذاب است و بیشتر یک ساتیر معاصر؛ با همان ویژگیهای ساتیرهای کهن: زبان رنگین و هجوامیز, اغراق در نمایش زشتیها, و نمایش مضحکهی وجودی آدمها در عین ایجاد حس همدردی با ایشان. اما کتاب جابهجا از نظرات سیاسی ضدآمریکایی و ضدسرمایهداری بنی نیز متاثر است: نمادهای فرهنگی و پوششی و خوراکی آمریکایی همسایهی مرموز و ثروتمند, به راحتی بنیان خانوادهی شهرستانی مارگریتا را به باد میدهد. در نهایت هم که معلوم میشود این همسایه دلال اسلحه و جنگافروز است, این زندگی مارگیتاست – که مثل دوست خیالیش دخترک غبار- در شعلههای جنگ نابود میشود.
صفبندهای کتاب کمی اغراقآمیزند: خوبها همه خوبند و مبارز و مهربان, و بدها همه بدند و ابله و بدسیرت. اما مشکل و تناقض آشکار کتاب, انتخاب راوی وزبان خاص اوست: زبان رنگارنگ و دایره واژگان حیرتانگیزی که برای این دختر چهارده ساله انتخاب شده, بیشتر به یک سیایتمدار کهنهکار, یک نویسندهی خوشذوق, یا حتا اوریانا فالاپی شبیه است تا دختری در این سن و موقعیت. او گاهی صفات کاملا کودکانه دارد و عروسک بغل میکند, گاهی درگیر دغدغههای طبیعی سنش , مثلا چاقی, است؛ و گاهی عین یک آدم بزرگ حساب و کتاب میکند. انگار بنی خواسته برای هرچه عامترکردن عقاید سیاسی و اجتماعیش, یک راوی بیطرف انتخاب کند اما نتوانسته از وسوسهی خودنمایی یک نویسنده/مرد/میانسال هم رهایی یابد.
کتاب با سبکی رئالیستی آغاز میشود, و راوی اول شخص داستان زندگیشان را میگوید: ظاهرا خظاب به نوهای خیالی که در آینده و در یک جهان علمی/تخیلی فروپاشیده زندگی خواهد کرد. اتفاقات تدریجی کتاب, در عین عجیب بودن, توجیهات واقعی دارند و گاه نکتههایی علمی هم در اثباتشان مطرح میشود. اما هرچه به آخر کتاب نزدیک میشویم- و به خصوص در چند صفحهی فصل پایانی- کار به رئالیسمی جادویی پهلومیزند و قطعیت نتیجهگیریهای واقعگرای قبل را تا حدی کمرنگ میکند.
مارگریتا خود را یک شاعر میداند, گرچه اشعارش مضحک و ضعیف اند, و داستانهای شوالیهای هم که مینویسد تنها چند خط آغارین دارند! او دختری متفاوت از همنسلان خودش است که درون قصهها و به بهانهی قصهها زندگی میکند, و سایر اطرافیانش را هم درون قصه ها جا میدهد: مادرش در سریالهای آبکی, برادرش در بازیهای کامپیوتری, پدربزرگش در لب مرز جهان اشباح, و دوست نامرییش - دخترک غبار – را در جهان نادیدههایی که تنها چشم مارگریت میبیندشان.
اما ورود مکعب سیاه, ابتدا چمنزار و درختهای کهنسال و جیرجیرکها و سگش و پدربزرگش و پسرک کولی و پیرمرد کشاورز را از زندگی حذف میکند؛ و بعد همگی را از دل قصههایشان دراورده و به جهانی مسخ شده میبرد. مارگریتا خود در جایی میگوید که دوران قصههای پریان به سر آمده و اینک قاتلان اربابان زمین شده اند. حرف او, و حرف استفانو بنی, هشداریست برای همهی ما در هرجای کرهی کوچک زمین که مگر چند روز دیگر با قصههای پریان خوش باشیم.