دن کیشوت


دن کیشوت
شیوا مقانلو
با این شوالیهی عجیب و غریب در سالهای کودکی آشنا شدم: به لطف کتابهای طلائی و خدمتی که انتشارات امیرکبیر برای شناساندن قصههای بزرگ جهان به ما بچههای کوچک میکرد: یعنی خلاصه کردن رمانها در قالب کتابهای جیبی خوش آب و رنگ و مصوری که با زبانی ساده همه چیز را میگفت. مثلا داستان پیرمردی را که لگن روشوئی شکسته ای را بر سر میگذارد و همراه خدمتکاری رند و تنبل و باوفا, سوار اسبی مردنی, به جنگ آسیاهای بادی میرود. چرا؟ چون به خاطر خواندن بیش از حد کتابهای داستان خل شده است! اما این سرنوشت به جای این که مرا بترساند, بیشتر راغبم کرد که همین جنون شیرین دن کیشوت را ادامه دهم, قصه بخوانم و بخوانم و همراه دن کیشوت و سوار بر اسب خیال, با دشمنان خیالی بجنگم و در جشنهای خیالی شاد باشم. دن کیشوت مرا واداشت با علم و آگاهی واقعگرایانه از جهان ناواقعیات, لذت دروغهای راست قصه هارا دریابم.
بعد, چهارده پانزده ساله بودم که متن کامل کتاب را خواندم, و از جهتی دیگر دلبسته شدم:نثر شیرین و آراسته ای که در عین سرشار بودن از آرایه های ادبی, شوخ و شنگ و صمیمی بود. از تاریخ و جغرافیا و آدابی میگفت بسیار دور و کهن, اما قابل فهم و نزدیک مینمود. اندوهبار و تراژیک بود بود اما بی آزار و معصوم, و محتوم بود اما پذیرفتنی. دن کیشوت بی این که اداعای روشنی به عنوان یک کتاب رمنس یا طنز یا پهلوانی (با مثالهای آشنا و همیشگی) داشته باشد, مجموعی از تمام اینها بود.
خودم را خوششانس میدانم که در سنینی که ذائقه شکل میگیرد, چنین غذای بینظیری در کاسه داشتم, که نسبت به انتخابهای خواندنی آینده سختگیرم کرد. ایده و اجرای درست کتاب, شخصیت پردازیهای قوی و ماندگار, و نثرجذابی که البته به مدد ترجمه درخشان مرحوم محمد قاضی درامده بود, دنکیشوت را به یکی از بهیادماندنیترین تجربیات خواندنم تبدیل کرده اند.