تاریخ را با قصه بسازیم, قصه را به تاریخ آغشته...

تاریخ را با قصه بسازیم, قصه را به تاریخ آغشته...
شیوا مقانلو
تاریخ را چه فاتحان بنویسند و چه بازندگان, برای آنان که نمیخوانندش فرقی نمیکند. مثل تمام درسهای دبستانی و دبیرستانی, تاریخ هم به اجبار اجباری بودنش معمولا درسی غیرجذاب بوده است و اکثرا از آن فراری. بچههای عملگرای فنی, غرق در کدهای صفر و یک, به تمسخر از بیهودگی حفظ رنگ کلاه قزلباشان یاد میکنند و از بیمقداری آَشنائی با اضلاع کاشیها و نقش سفالهای دورههای مختلف. بچههای عینیگرای علوم زیستی هم همان تمسخر را نثار روان به بادرفته شاهان و سلسلهجنبانانی میکنند که لشگرکشیهای نادری یا  بیعرضیگهای قجریشان مدام نقشه ایران را عوض کرده و حفظ این حفظیات را سختتر. تاریخ شاید درس اصلیتر بچه های علوم انسانی باشد که خودشان هم به درستی نمیدانند چرا برایشان اصلی است و چرا باید رد سم سواران مغول را دردشتهای نیشابور دنبال کنند یا برای تن چاکچاک لطفعلی خان مویه, و هنوز سردرگم اند که باید برای مصدق کف بزنند یا سوت.
تاریخ ما شده است یک درس اجباری بی معنا, تهی از قدرتمندترین سویه خود که همانا سویه داستانی است. تاریخ را اگر به تمامی درست هم نخوانیم مهم نیست. اصلا چه کسی میگوید اینی که میخوانیم درستترینِ شکل اتفاقاتِ افتاده بر نقشه است؟ نه! تاریخ را نه درست, که باید داستانی خواند و از وجه قصهوارش اشباعش کرد. داربست قالی تاریخ دروغ هم که باشد میشود پودهای ابریشمین و قصهوار راستی واردش کرد و بافت و از چله پایین کشید و زیر پای مخاطب انداخت تا رویش بنشییند و ببیند آنچه را که باید.  
سرگردانی میان تاریخ خواندن و نخواندن حکایت همه نسلهاست. نسل ما شاید شبگردانی خوششانستر, دربدر میان تاریخ رسمی ایرانی چندهزار ساله که با زشتترین تصاویر و سختترین واژهها در کتب درسی میآمد, با تاریخ جذاب و رویائی و پرعش و عاشقی اروپای دور و غریب که اگرچه جائی در رسمیات نداشت اما به مدد سیل لذتبخش رمانهای تاریخی ترجمهشده برایمان از حکایتهای آبا و اجدادی و قصههای پدران خودمان آشناتر و جذابتر شده بود. ما شاید اخت و الفتی با سلاطین صفوی یا پادشاهان اشکانی که فقط چند نام خشک و شبیه هم بودند نداشتیم, اما رکاب به رکاب قهرمانان ژوزف بالسامو و غرش طوفان در فرانسه انقلاب میکردیم و شاهان بوربون را از تخت به زیر میکشیدیم. ما بیاعتنا به سیاهیهای تجربهساز گذشته و حال خودمان, دل نامشغول به احوال آیندهمان, خودمان را لابلای تاریخی که قصهگویان غربی برایمان میساختند, غرق میکردیم و از زمانه میگریختیم و آرام میشدیم . ما بخش مهمی از کودکی مغموم و تنها و بهتزدهمان را به مدد لالاییهای رمانهای تاریخی فرانسوی تاب آوردیم تا این چنین کج ومعوج به بزرگسالی و واقعیت معاصر برسیم. ما سرمان را زیر برف رمانهای تاریخی روسی و انگلیسی میکردیم تا هرم داغ نوجوانی ممنوعمان آتشمان نزند.
ما به بهانه شیندن پایان قصه دیوید کاپرفیلد یا به سر و سامان رسیدن الیور تویست, با تاریخ لندن و کوچهپسکوچههایش آشنا میشدیم. کنار کنتس ناتاشا اشک میریختیم و در دشوارترین نبرد تاریخ کنار سربازان سرمازده روسی شمشیر میزدیم تا جنگ و صلح را با گوشت و پوستمان تجربه کنیم, و دریغ که هیچ قصهگوئی نداشتیم تا از ستارخان هم برایمان کاراکتری بسازد به ماندگاری پرنس نیکولای. ما کنار دن آرام داس به گندمها میزدیم و گلوله به اسلحه میگذاشتیم تا خاندان تزار را به زیر بکشیم و نظام چپی سیاهتر از آنها را جایگزین کنیم. ما کنار ژان کریستف سرود میخواندیم تا تاریخ آلمان را در رسیدن به روزهای سیاه و پرخجالت رایش تنها نگذاریم و بگوییم زمانی قهرمانانی داشتیم که دیگر نیستند؛ و دریغ که داستاننویسی نداشتیم تا از کریستفهای ایرانی بگوید که حتما جائی میان چادر عشایر یا حلبیآباد شهرنشینان پیر میشدند اما قهرمان نه. ما بردههای فراری همراه هکلبری فین روی میسیسیپی بادبان کیشیدیم و کنار کلبه عمو توم دزدکی پیپ چاق کردیم؛ بعد همراه اسکارلت در مجلس رقص بربادرفته چرخیدیم تا تاریخ ایالتهای جنوبی آمریکا را از جنوب تفدیده خودمان بهتر فرا بگیریم. ما شمال و جنوب آمریکا را خواندیم و حفظ شدیم اما هیچکس تاریخ شمال و جنوب ما را چنان رنگین و دلنشین قصه نکرد که به جانمان گره بخورد و پایش خون گریه کنیم.
و جانم برایت بگوید: اینطور شد که نویسندگان اروپاو آمریکا, قهارتر و قویتر از هر ارتش و لژیونی, فرهنگ و داستانهای راست و دروغ تاریخشان را چنان گشادهدستانه پخشِ عالم کردند و به حریم خلوت تمام کشورها و تاریخها و تمدنهای دیگر هبه دادند که فاتحان و سربازانشان هرگز نمیتوانستند به چنان تصرفی برسند. داستاننویسان آن سوی آب, چه دود چراغ خوردند و چه مرغ بریان, وفادار و مومن به فرهنگ خویش نوشتند و ثبت کردند و تاریخ و هویت و گذشته و آیندهشان را بیمه کردند تا لابلای جملات به ظاهر عاشفانه کتابها حفظ شود. داستاننویسان فاتحان بیشمشیر و بیسنان تاریخ بوده اند و  طلیعهدار تمام جنگهای جهانی. و فتحالفتوح رمانهای تاریخی بسیار عظیمتر و ماندگارتر از مرزگشایی توپ و تانک افسران سواره و پیاده بوده است.
تا روزگار نو هم همینگونه آمده اند و گشوده اند و ماندگار شده اند. تمام داستانهای بزرگ که مخاطبانی قاره به قاره و میلیون به میلیون میآفرینند, در کار ساختن تاریخ اند. کتابهای پراقبال امروزی گاهی به مدد سقف بلند هاگوارتز و پروازهای جادوئی هری پاتر تاریخی دروغین و نامحتمل میسازند اما طوری  بزکش میکنند که ایمان بیاوریم مال همین امروز و اینجاست و بیخ گوشمان است و واقعیتر از هر واقعیتی؛ یعنی از یک امر جادوئی واقعیت مسلم و ملموس میسازند و در این تاریخ دروغین تمام فرهنگ بریتانیای کبیر را راحتالحلقومی خوشمزه میکنند. گاهی هم برعکس, از واقعیتهای آشکار و بینمک مستند و زمینی تاریخ جادوئی و غریب خلق میکنند: امر مسلم و هر روزه را همخانوادهی امور مرموز کهن میکنند تا خیابانهای مسیر روزمره یا ساختمانهای عادی محل سکونتمان را طوری دیگر ببینیم, بخشی از یک راز بزرگ, جزئی از کد داوینچی؛ و به این ترتیب برای شهرهایی به تازگی و جوانی و خامی واشنگتن و نیویورک تاریخی گردنکلفتتر و جذابتر و اسطورهایتر از هر شهر چند صد و چندهزار ساله شرقی میسازند. و مگر نه این است که به مدد همین کتابها حتا سنگفرشهای این شهرها را را هم بهتر از آثار باستانی شهرهای خودمان میشناسیم؟
میپرسید حالا ما کجا ایستاده ایم در این دیر آبادی که رماننویسان غربی آبادش کرده اند؟ ما متاسفانه جائی نایستاده ایم و در این نایستادن هم - مثل وقتی حرف از کمبود مطالعه در ایران است - همه مقصریم. نویسندههای ایرانی که برای نسل ما نوشتند – در مقایسه با همتایان آن طرفیشان- تنبل بودند و مایی هم که امروز مینویسیم تنبلتر و بیانگیزهتر شده ایم, دستمان بسته است, حوصلهمان اندک, دانشمان فنجان و توقعاتمان دریا. ما با گذشتهمان قهریم, تاب سر کشیدن توی نور و تاریکیش را نداریم. همین که بشینیم پشت میز کافهای و قهوهای لب بزنیم و خاطرات شکسیست عشقیمان را با چند گزینگویهی رمانتیک کتاب کنیم خیلی راحتتر است. ما روی شانه هیچ غولی نایستایده ایم تا تجربیاتش را درس بگیریم. خودمان هم میترسیم غول شویم. ترسانده اند ما را.
خوانندهای هم که میاید و کتاب تیراژ پانصدتای ما را میخرد مقصر است. او هم حوصله و دانش ندارند و برعکس خوانندگان فرهیخته و سمج انگلیسی که پاشنته در خانه چارلز دیکنز را درمیاوردند, از ما متوقع غذائی چربتر نیست؛ همین که ببیند آدرس فلان پاساژ و فلان کافه توی رمانی آمده که قهرمانانش یک مثلث یا مربع عشقی اند از جنس خودش, آخ جون و واخ جونش به هوا میرود. دیگر رمز و راز تاریخ و اسرار نهفته و مستندات جغرافیای سیاسی کیلوئی چند؟ بدتر از همه هم ناشری که سالهاست دیگر روی کتابهای جدی و سنگین و حاصل عمر نویسندهها قمار نمیکند. میرود سراغ تولیدات یکنواخت و یک شکل کارگاههای قصهنویسی که سالی بیست نویسنده عشقی / کافهای / تهران معاصری بیرون میدهند, سالی دست کم بیست تکثیر تاسفبار کمسوادی و تایید غمبار این باور غلط که نویسنده فقط قلم و قریحه داشته باشد (که همانش را هم نداریم). خلاصه منِ نویسنده را چه غم سواد و تاریخ؟ ما اینجای جهان ایستاده ایم, زیر پایمان سست است, و دلمان خوش به نوشته های روی آبمان, به پای در هوایمان. ما نویسندههای عاشق تاریخ دیگران, ما نویسندههای فارغ از تاریخ خودی...

 

پی دی اف های پیوست شده

دریافت فایل