از چگونگی به چیستی ِ آن اسب سرکش

از چگونگی به چیستی ِ آن اسب سرکش
شیوا مقانلو
یک صدای درونی, یا صحیحتر بگویم چند صدای درونی, در ذهن نویسنده بلند اند و میخواهند ماورای ذهن او هم بلند شوند. مرز مشخصی وجود ندارد که هر صدا تا کجا مال اوست و تا کجا مال دیگریهای او. تصویرها, کلمهها, رویدادها و آدمها در برشهای موازی از کنار هم میگذرند, از روی هم میپرند, با هم برخورد میکنند, از درون هم رد میشوند, و مخفیانه از ثانیهها تا سالها زندگی میکنند: در هیاتهائی آشنا و ملموس, گروتسک و غریب, عجیبالخلقه, دوستداشتنی. برای گذر سن یک نویسنده باید چند شمع تولد روشن کرد؟ به قدر تعداد چاپهای هر کتابش؟ به قدر خواندن و شنیده شدن داستانهایش؟ مساوی با سرجمع عمر کاراکترهای آثارش؟ یا به اندازهی تمام آن چیزهائی که جائی هستند و حیات دارند و هنوز به روی کاغذ نیامده اند و شاید هیچوقت هم نیایند؟
بیرونی شدن آن صدای درونی, لحظه شگفتانگیزیست. نه فقط با یک نوشتار اتوبیوگرافیک که میکوشد رسمیترین و شناسانامهای ترین "من" از میان بسیار "من"های نویسنده را روی صفحه کاغذ بیاورد (عنوان روی جلد کتابی که مثلا میگوید اقای ایکس از زبان خود آقای ایکس, و تنها یکی از ایکسها را از زبان یکی از ایکسها تشریح میکند) بلکه رسیدن به آن نقطهی درونی و پنهانی که من ِ شناسنامهای نمیداند و شاید نمیپذیرد در آنجا حضور داشته است. منظوری, نه تایید و صحه گذاشتنن بر خودنگاریهای خودکار و سوررئال است که در یک ژست ظاهرا دموکرات اما پیشاپیش محکوم وانمود میکنند نویسنده به کل از آنچه مینویسد بیخبر است و حتا قصد تنوشتنش را هم نداشته. برعکس, تاکید بر قصد و نیت نویسنده است که میداند موظف به افشای صداییست که باید بکوشد بهترین راه قلمیش را پیدا کند. این افشا از محدودهی کوچک و متعینی که حیات اجتماعی و رسمی او را شکل میدهد آنچنان فراتر میرود که خود نیوسنده در بی پرواترین اعترافات شخصیش هم نخواهد دانست کاراکتر آن دختربچه یا آن پیرمرد یا آن گوزن شاخدار کتابش از کدام بخش وجودش آمده اند.
همین است پاشنه آشیل نویسندهای با کلام فاخر و نوشتار تمیز و ادبیات بینقص, که - صدافسوس - همیشه و همیشه شخصیتها و فضاهایی میافریند که صرفا و صرفا بازتاب رسمیترین و سادهترین "من" ِ او هستند. چه بسیار نویسندگان مرد چیرهدستی که کاراکتر تمام داستانهایشان صرفا مردان نویسنده یا روزنامهنگار چیرهدست هم سن و سال خودشان هستند؛ یا زنان نویسندهای محاط در حلقه کاراکترهای زن عاصی و روشنفکری چون خودشان: جهانی که یک گام هم آنسوتر از جهانش نمیرود. اینجا و در این حالت, کیستی ِ نویسنده – هرچقدر هم خبره در کلمات - به کیستی شناسنامهاش محدود میشود, پتانسیل فرار از زندان زیستی سرکوب میشود, جادوی واژهها و موقعیتهای داستانی بی ثمر میماند, و داستان نویسنده مثل عکسهایی میشود که کاراکتر اصلی از این عکس به آن عکس فقط لباسهایش را عوض میکند اما همیشه قابل شناساییست. جادوی داستان اما چیز دیگریست: این که خودت باشی و نباشی, زبان یا قلمت تو را لو دهد اما جهان شخصیتها و موقعیتهایت همیشه پنجرهی باز گریزی باشد که با هر بار عبور از آن به شکل هیاتی کاملا نو دربیایی.
و همینجاست پاشنه آشیل خواننده بدگمان و مچگیری که در هر روریاروئی با متن میکوشد به شیوهای بازجووار چیزی از کیستی شناسنامهای مولف را در متن بازیابد. خوانندهای ذرهبین بهدست که برای رفتن به دریا کفش و لباس گمانهای شخصیش را نمیکند بلکه مجهز به کارامدترین روشهای تبارشناسی, کیستی مولف و راوی متن و کاراکتر متن را یکی میکند. و مثلا اگر در داستان پیشارویش بچهای بمیرد, خوانش بیدرنگ خواننده این است که حتما نویسنده هم بچهی مردهای داشته؛ یا اگر کاراکتر داستان قرصی مصرف میکند خواننده به این نتیجه میرسد که نویسنده مدتها در بیمارستان بستری بوده است. مابه ازای چنین خوانندهای, میشود نویسندهای که هر نقد و ایرادی به کتابش را نقد و ایراد به شخصیت بیرونی خودش میداند. نویسندهای محدود تنها به یک جهان ِ هستی و یک "من"ِ داستانی که حق هم دارد هر نفی و نفرتی نسبت به آن "من" را به خودش بگیرد. مابهازای دیگرش هم میشود منتقد/ مفتشی که میگوید برای نوشتن از یک جنگ بزرگ باید حتما در آن جنگ بزرگ کشته شده باشی. آنچه در تمام این پیشداوریهای نویسنده/ خواننده/ منتقد کمرنگ میشود, زندگیهای ذهنی یک نویسنده خلاق است. باید مردن و بیمار بودن و عشق و مرگ را شناخت, و دقیق و خوب هم شناخت, و خارج از زندگی شخصی روزانه هم شناخت, اما لزومی ندارد و اصلا نباید که در همین هستی بیرونی به شناختشان رسید.
آن مفاهیم و موجودیتهای عشق و جنگ و مرگ همانقدر که در بیرون مابه ازا دارند, جائی درون نویسنده هم مترصد کشفشدن نشسته اند. مترصد وصفشدن با توصیفاتی که از داشتن یا نداشتن ارزشها و خواستهها ومحدودهها و مقاومتها و مشکلات و انعطافها بگوید. انتقال  مفهوم و موجودیت تنها بخشی و وظیفهای از هنر نوشتن است. بیش از آن, نوشتن بیانی از/ واکنشی به "خود" نویسنده است: "خود"ی که در موقعیت اجتماعی و فرهنگی خاص آن نویسنده پرورانده شده, بالیده شده, آزرده شده, و به نوعی از انواع ابژه شده است. اینجا, نوشتن گفتگوییست میان بیرون و درون, میان اجتماعی که "چه نوشتن" را مترادف "نویسنده بودن" میکند, و خودی درگیر هزارتوئی دردناک که میخواهد هم خانم / آقای محترم و محبوب اجتماع باشد, و هم وحشی افسارگسیختهای که اگر واقعا آزاد شود اسم نویسندهگی و شناسنامهایش روی جلد هیچ کتابی چاپ نخواهد شد. گاه, اکثرا, چه راهی میماند جز مصالحهای مخفیانه میان خودهای مختلف نویسنده, و نهایتا به نمایش درآوردن کاراکترهائی که هم آن خواننده ذرهبین به دست را راضی کند, هم طرفداران محتاط و مطیع جامعه را, و هم پرآشوبترین بخشهای وجود یک نویسندهی بخشبخش را؟ بنابراین غریبترین کاراکتر گوزن شاخداری که یک نویسنده جنگلندیده در داستانش میسازد, باز بخشهای آشنائی از همان اجتماع مولد او را بازتولید خواهدکرد. باید هم بکند. مگر نه این است که پریانترین قصههای سرزمینهای دور, از آن رو برایمان دلنشین اند که بخشهائی از آشناترین سیمای نزدیکان و زندگی ما را در خود دارند؟
نویسنده بودن با چیز نوشتن فرق دارد. مهارت چیز نوشتن مهارتی توامان غریزی و اکتسابیست که همچون اسبی اصیل و رام و هرروز تمرینکرده, به انتظار فرمان مینشیند تا در لحظه مناسب برای انجام حرکات نمایشی, عبور از روی مانع, دویدن در جنگل یا تاختن از پی شکار از اصطبلش بیرون بیاید. نویسندگی اما اسبی وحشی و بی زین و برگ است که خودش هم نمیداند فردا شب را کجا خواهد خوابید, دردامنه کوهی سیاه یا در دل مرتعی سبز. از او به قدر هنر چیز نوشتن نمیتوان انتظار آبروداری و همراهی داشت, نه همراهی با جامعه و نه آبروداری برای نویسنده؛ اما یک بار تاختنش به تمام تلخیش میرزد. اما خیز اولش بهانه میخواهد, نویسندهی مسالهدار میخواهد, نویسندهای چنان شگفتزده و منعطف در "من"های متعدد درون و بیرونش که چشمهایش را ببندد و دل به بازی باد و یال بدهد و خاموش بماند.

پی دی اف های پیوست شده

دریافت فایل