مصاحبهی مجتبی پورمحسن با شیوا مقانلو (لینک)
1. چطور با این نویسنده آشنا شدید؟
- یک اتفاق کاملا تصادفی و خوب بود. یکی از آشنایان تصمیم به تاسیس یک انتشاراتی داشت و شخصا تعدادی از کتابهای مهم و برندهی جوایز بینالمللی را انتخاب کرده بود تا به چند مترجمی که در ذهن داشت, پیشنهاد کند. ایشان با من تماس گرفت و چند کتاب پیشنهاد داد که یکیشان «ژالهکش» بود. به خاطر مشکلاتی که بعدا پیش آمد, نشر آنها پا نگرفت؛ اما من کار را ترجمه کرده بودم, بنابراین ایشان امتیاز معنوی کتاب را را به من واگذار کرد و من هم کتاب را به نشر چشمه دادم. زمانی که ترجمه را شروع کردم نویسنده را چندان نمیشناختم, ولی درمورد خودش و کارش پرس و جو کردم. به کتاب هم علاقهمند شدم چون فضای خاصی داشت. در آن فاصله البته تکداستانهایی از خانم ادویج دانتیکا در سایتها یا مجلات به چاپ رسید. ولی به شکل کتاب, این نخستین کار او به فارسیست.
2.ادویج دانتیکا با ترجمه رمان «ژالهکش» به ادبیات ایران معرفی شد، آیا شما تصمیم به ترجمه اثر دیگری از او دارید که به نوعی اسمتان را با اسم او گره بزنید؟
- دوست دارم بعد از کمی استراحت, دوباره از او ترجمه کنم، گرچه سلیقه کلی من این است که کارهای متنوعی از نویسندگان گوناگون ترجمه کنم کار کنم. من معرف دونالد بارتلمی در ایران هم بوده ام, سه مجموعه داستان از بارتلمی ترجمه کرده ام, و فکر میکنم کمی از حق مطلب را نسبت به این غول ادبیات ادا کرده ام. دوست دارم از ادویج دانتیکا باز هم کتاب ترجمه کنم ولی اینقدر کتابهای خوب زیاد است که هنوز تصمیم نگرفتهام که کار بعدیام چه چیز باشد.
3. راستی, اولین کاری که از بارتلمی ترجمه کردید چه کتابی بود؟
- کتاب «زندگی شهری» که انتشارات بازتابنگار در سال 1382آن را چاپ کرد.
4. کتاب "ژالهکش" اشکالات ویرایشی زیاد دارد، آیا در چاپ بعدی این اشکالات رفع می شود؟
- بله، متاسفانه با اینکه کتاب در انتشارات ویرایش شده, ولی مشکلات ویرایشی مشخصی دارد که آنها را علامت زده ام و امیدوارم در چاپ بعدی حل شوند.
5. شخصیتهای رمان «ژالهکش» همه آدمهای تنهایی هستند؛ حتی زمانی که کنار یکدیگر هستند باز تنهایی فردی خود را دارند. به نظر میرسد نویسنده خودش این تنهایی را تجربه کرده و حالا آن را به تک تک شخصیتهایش انتقال داده است. مثلا در داستان«بچه آب» این تنهایی به اوج خود میرسد.
- به نظر من هم تجربیات شخصی او باعث شده این کاراکترهای تنها با دقت شکل بگیرند. من ِ مترجم هم مثل خانم دانتیکا تنهایی را در لایههای مختلفش تجربه کردم, گیرم در بافتها و به دلایلی متفاوت, و این باعث میشد موقع ترجمه نوعی همذاتپنداری داشته باشم. فکر میکنم این خانم در شرایط جغرافیایی، تاریخی و اجتماعی خاصی بزرگ شده که او را بیشتر در این تنهایی فرو برده. او کشور آشوبزدهای دارد, مجبور بوده در کودکی در کشور خودش تنها بماند, و در جوانی هم به مملکتی غریب مهاجرت کند. مشکلات ارتباطی و زبانی داشته. اینها همه باعث شده او به درون خودش پناه ببرد, و در این تنهاییش توانسته جهان درونی آدمهای دیگر را هم بشناسد. او پرحرف نیست و در سکوت دنیای دیگران را کشف میکند. در کل کتاب کمتر موقعیت اغراقشده میبینیم: موقعیتها خیلی معمولی و خیلی عمیق هستند.
6. فضاها در رمان بسیار ملموس هستند،آیا شما با ترجمهتان به ایجاد این فضاها کمک کردهاید؟
- در اصل هنرمندی نویسنده است؛ او در زبان انگلیسی این فضاسازی را انجام داده؛ ولی قسمتی هم وظیفهی من بود که واژهها را طوری انتخاب کنم و بچینم که حس و حال فضای نویسنده را منتقل کنم. در این داستان با فضاهایی پیرامون تنهایی, خیانت, خشونت، شکنجه، محبت, وفاداری و غیره روبهرو هستیم که اصولا راحتتر است که این فضاها با کلمات بیان شوند, ولی او کلمات خیلی مستقیمی نداشت. در طول کتاب میبینیم که نویسنده خیلی احساسات شخصیتها را با پرگویی بیرون نمیریزد, بلکه یک اتمسفر کلی درست میکند که شما از طریق آن میفهمید چه اتفاقی افتاده و کاراکتر دچار چه حسی هستند.از ابتدای کتاب که «کا» روایت میکند, هیچ جا مستقیم نمیگوید من الان حالم بد است، یا میترسم, یا متنفرم؛ اصلا از این نوع افعال نمیبینید بلکه فضایی ایجاد میشود که خود خواننده به این نتیجه برسد که این دختر چقدر تنهاست.
7. آیا این تنهایی آدمها شما را اذیت نمیکرد؟
- گاهی عصبیام میکرد, و بعضی جاها هم لذت میبردم. به هرحال با یک پارادوکس روبهرو بودم که چیزهایی را به خاطرم میآورد. من با شخصیتهای داستان کمکمک جلو آمدم و کشفشان کردم؛ و وقتی به انتهای رمان رسیدم، آدمها سرجای خودشان قرار گرفتند و پازل تمکیل شد. البته دانتیکا در ترسیم این تنهایی دستهجمعی اصلا اغراق نمیکند. مثلا در داستان «خیاط لباس عروسی» شخصیت زن عجیبی را داریم که خودش هیچوقت ازدواج نکرده و احتمالا در آرزوی پوشیدن لباس عروس بوده, ولی چون در شرایطی قرار گرفته که از معشوقش، خانوادهاش و کشورش جدا شده، پس این آرزو را با دوختن لباس عروس برای دختران نسل بعد از خودش براورده میکند. او تصور میکند که یکنفر مدام در تعقیبش است, ولی هیچ جای داستان نمیخوانید که او دچار مثلا یک بیماری ذهنیست, بلکه داستان آرام راه خودش را میرود و یک دفعه با افتادن چند برگ درخت, عمق فاجعه بر ما روشن میشود, و میفهمیم که احتمالا این زن پارانوئید است. ولی ببینید, همین حرف من هم یک نوع تفسیر است که از خواندن داستان به دست آمده.
8. آیا در هنگام ترجمه با گرههای ترجمه مواجه نمیشدید؟ چون به هر صورت باید کتاب را طوری ترجمه میکردید که برای خواننده ایرانی هم دلچسب و قابل فهم باشد؟
- در هر ترجمهای گره هست که شدت و ضعف خودش را دارد. من کتاب پر گرهتر از این هم کار کردم, ولی "ژالهکش" متن صیقلخوردهای بود و باید این حالتش درمیآمد. پس متن باید در عین ملموس بودن برای خواندهی فراسیزبان, شکیل هم میبود. نباید خوانندهی ایرانی را دست کم بگیریم, و باید استانداردهای خواندن را بالا ببریم. اگر بخواهیم محافظهکاری بکنیم و به بهانهی سهلخوانی کتاب کمزحمت و سادهای انتخاب کنیم, قطعا ترجمهی ماندگاری درنمیآید.
به نظرم یک کتاب در عین راحتخوانی, نباید طوری باشد که خواندش زود تمام بشود: باید خواننده را گیر خودش بیندازد, چه ترجمه باشد و چه تالیف. گاهی میگویند ما فلان کتاب یا داستان را در فاصلهی 2چراغ قرمز و توی ترافیک خواندیم. این به نظرم نقطه ضعف یک کتاب است. خوشخوانی با سهل بودن فرق دارد. زحمت مترجم در این است که کاری خوشخوان ارائه دهد که الکی هم نباشد, و یقهات را هم به زودی ول نکند. شخصا حتا هنگام تماشای فیلم هم دوست دارم مسیری را با فیلم جلو بروم, نه اینکه یک نفس تا آخرش را ببینم. در میانهی تماشا تاملی میکنم بعد به دیدن ادامه میدهم. هرچه فیلم عمیقتر و جذابتر باشد, این وقفه باعث میشود کار بیشتر در ذهنم رسوب کند.
9. به نظرتان نویسندههای امروز ایرانی چه ضعفهایی دارند؟
- راجع به نویسندهها قضاوتی نمیکنم, ضمن این که کتابهای ایرانی را هم کامل دنبال نمیکنم, ولی در همان حدی که میخوانم احساس میکنم که کتابها درگیر موج و مدهستند. مثلا کتابی برای مدت کوتاهی گل میکند, و موجی راه میندازد که تکرار میشود. مثلا یک دفعه همهی فضاهای بالقوهی داستانی معطوف کافه و رستوران و مهمانی میشوند, و لوکیشن دیگری وجودندارد. این ضعف جهانبینی, در انتخاب کاراکترها هم وجود دارد: قهرمانهای داستانها، اکثرا همان موقعیت شغلی خود نویسندهها را دارند, مثلا نویسنده، روزنامهنگار یا کارمند کتابفروشی و انتشارات و دفتر مجله هستند. حالا میبینیم که نویسنده رمان «ژالهکش» با سیوچند سال سن آمده و با یک جهانبینی عالی و یک تجربهی زیستی / ذهنی عمیق, چندین شخصیت متفاوت را کنار هم قرار داده است که هر کدام شناسنامه و هویت و شغل ملموسی دارند.
11. در کل تکنیک داستان نویسی خانم دانتیکا را چگونه می بینید؟
- در کتاب «ژالهکش» تکنیک خودش را به رخ نمیکشد و در خدمت بیان حرف تاریخی و اجتماعی است که نویسنده میزند. این کار سختیست که نویسنده جوزدهی تکنیک نشود و در عین این که کتابش یک نقشهی هندسی و فضایی دقیق و میلیمتری دارد, اما خواننده موقع خواندن حس نکند که باید متر و پرگار دستش بگیرد. حرف نهایی او خیلی مهم بوده.
12. به نظر شما این سبک نگارش در رمان «ژالهکش» که در خدمت نوشتن است, سبک جدیدیست؟ این گسست در داستان که به نظر هر فصل جدا از فصل دیگر است ولی در واقع همه به هم مرتبط هستند ...؟
- به نظرم این نوع نوشتار تا حدی مرتبط با سینمایی است که در سالهای اخیر رواج یافته, که شاید معروفترین نمونهاش فیلم "تصادف" یا «» اثر پل هاگیس باشد که ساختاری این چنینی دارد. در آن فیلم هم شما جامعهای مهاجرهایی را میبینید که هرکدام از یک گوشه دنیا به آمریکا آمدهاند. این آدمها در ابتدا هیچ ربطی به هم ندارند و فقط از کنار هم میگذرند ولی با همان گذشتن بر زندگی هم تاثیرات عمیقی میگذارند. فیلم ابتدا با دو نفر شروع میشود و بعد دو نفر به دو نفر به شخصیتها اضافه میشوند و همینطور پیش میرود و کمکم چنان این روابط در هم تنیده میشوند که در پایان جدا کردنشان ناممکن است. البته نمیخواهم استقلال درونی ادبیات و سینما را زیر سوال ببرم یا یکییشان را وامدار آن یکی بدانم, اما خب به لحاظ بیرونی, این نوع ارتباطها نمود مشخصی دارد.
نقد علیرضا کیوانی نژاد- ایران13 خرداد 1384
درباره «ادويج دانتيكا»
برنده جايزه ادبى پن - فاكنر
على رضا كيوانى نژاد
درباره «ادويج دانتيكا» برنده جايزه ادبى پن - فاكنر
داستان نويس سه زبانه!
رسيدن به ايده آل ذهن، مطلوب هر نويسنده اى است، چه بسيار از نويسندگان بزرگ در رمان ها و آثار ابتدايى خود نتوانستند به اين مطلوب نايل شوند. از اين روست كه تعداد بزرگان عرصه ادبيات و داستان نويسى، در اكثر موارد، معدود است. امروز اما در همين تعداد كم نيز پيدا مى شوند شمارى از اهالى عرصه قلم كه در آثار ابتدايى خود بارقه اى از بزرگ بودن را به منصه ظهور گذاشتند.
از اين تبار مى توان به نويسنده اى اشاره كرد كه امسال به عقيده بسيارى از منتقدان ادبى، بالاخره به گوشه اى از آنچه استحقاقش را داشت، رسيد و جايزه ارزشمند «پن/فاكنر» را از آن خود كرد. صحبت از «ادويج دانتيكا» نويسنده اى خوش قريحه سياه پوستى است كه به خاطر رمان پرفروش «شبنم شكن» اين افتخار نصيبش شد. «دانتيكا» متولد نوزدهم ژانويه ۱۹۶۹ است در «پورت آپرنيس» هائيتى. تنها دو سال از زندگى اش را در اين شهر گذراند كه همراه با پدر - آندره - و مادرش - رز- به نيويورك ايالات متحده مهاجرت كرد.
به سبب اينكه در زندگى تحت تعليمات عمو و عمه اش قرار گرفته بود، خيلى زود به داستان گويى روى آورد به طورى كه زبان روايتى شيوايش در اداى كلمات، باعث تعجب همگان مى شد. شايد از اين حيث به گارسيا ماركز شباهت داشته باشد! در همين سال هاست كه علاقه ادويج به «كريك» -عمه جوانش- و «كرك» -مادر بزرگش- جرقه اولين داستان را در ذهنش به وجود مى آورد. داستانى كه بالاخره در سال ۱۹۹۵ منتشر شد و اولين پله هاى ترقى را برايش مهيا كرد. «كريك! كرك؟» كتابى است كه بر مبناى واكنش هاى دانتيكا در قبال رفتارهاى اعمال شده از سوى عمه و مادربزرگش اتخاذ شدند. اين واكنش ها در هيأت نامه هايى مدرن نوشته شده و بخشى از زندگى يك هائيتى تبار را نيز نشان مى دهند. قدرت پردازش شخصيت ها در كنار سادگى متن و توجه به عمق داستان از جمله گزينه هايى است كه اين كتاب را به مخاطبان به عنوان اثر در خور عرضه مى كند. «آرتور سيندرمن» منتقد ادبى «فانتاسى» درباه اين كتاب مى نويسد: «به نظرم اين نويسنده هائيتى - آمريكايى ذهنش را به بخش هايى تبديل كرده كه هر يك به شيوه اى متفاوت پردازش شدند. بنابراين او مى تواند داستان را به سه زبان فرانسه، انگليسى و هائيتى روايت كند»
دانتيكا نويسنده اى است كه ارتباطى قوى با اطراف خود دارد. آنچه در داستان هايش مى خوانيد آميزه اى است از خوب ديدن و برداشت هاى متفاوت وى از رويدادهاى اطراف. اگرچه دانتيكا تحصيلاتش را به زبان فرانسه به پايان مى رساند، اما به سبب آنكه در خانه با زبان مردم هائيتى تكلم كرده، داستان هايش تركيبى است از كلمات و واژه هاى هر دو زبان فرانسه و هائيتى. طى دوران كودكى، او داستان نويسى را تست مى زند و اولين داستانش درباره دخترى است كه هر شب با قبيله زن ها ملاقات مى كند.
در دوازده سالگى است كه آشنايى با زبان سوم - انگليسى- او را به نوشتن با اين ابزار ترغيب مى كند اما دانتيكا در مدرسه هيچ وقت از زبان انگليسى نمره خوبى نياورد چون آنچه به زبان مى آورد، مخلوطى بود از زبان هاى انگليسى، فرانسوى و هائيتى اى. با ورود به كالج «بارنارد» مثل پرستارها، سختگيرانه درس مى خواند و جاه طلبى اش او را به اولين جايزه ادبى زندگيش - ادبيات فرانسه در كالج بارنارد- رهنمون مى سازد. او تحصيلاتش را در زمينه هنر در دانشگاه «براون» به پايان رساند و در همان سال - ۱۹۹۴- رمان «رايحه، چشم ها، خاطرات» را مى نويسد. اين رمان به زندگى چهار زن هايتى تبار مى پردازد كه در پى يافتن هويت اصلى خود هستند. و بالاخره در ۱۹۹۵ اين رمان «كريك! كرك!» كه شهرت او را از مرزهاى آمريكا هم فراتر مى برد. اين كتاب همان طور كه پيش تر نيز عنوان شد، مجموعه داستان هاى كوتاهى است كه بيشتر نوستالژى دوران كودكى نويسنده را عيان مى كند. وى در گفت وگو با شبكه « ان . پى . آر» مى گويد: «من مى خواستم صداى مردم را فرياد بزنم و مى دانم كه در اين زمينه به بلوغ رسيدم و اين مهم ترين بخش زندگى من است. مردم فقيرى كه حتى روايت فقر زندگيشان براى ما عجيب و بعضا سرگرم كننده است.»
بدون شك افراد زيادى در زندگى آدم هاى ماشينى، نقش ايفا مى كنند. حال اين افراد يا حضور فيزيكى داشته و دارند و يا خاطرات و رهنمودهايشان ، خطوط زندگى را ترسيم مى كنند، ناخواسته. در زندگى اين نويسنده، گاندى -رهبر فقيد هند- و انديشه هايش تأثير شگرفى داشته تا آنجا كه در اين باره مى گويد: «من بر طبق پيشنهاد زيباى گاندى زندگى مى كنم كه گفته اگر مى خواستم فردا راه بيفتم، نمى توانستم تفكر را متوقف كنم. اگر فردا بميرم آخرين چيزى است كه به آن مى رسم. من نزديك مردم زندگى مى كنم اما نه با آنچه خودم دوست دارم و تظاهر كنم كه هستم اما قلبم آنجا نيست! در اين صورت، من حقيقى وجود ندارد تا زمانيكه من، من حقيقى نباشم (خودم نباشم).»
دانتيكا نويسنده اى كه تا حدودى عقايد مذهبى دارد. شايد شاكله اين عقايد، زمانى شكل گرفتند كه به پيشنهاد يكى از دوستانش به كليسا رفت تا مراسم دعا را از نزديك مشاهده كند. از اين رو مى توان تا حدودى بارقه اى از المان هايى چون اميد، گناه و ندامت، عبادت، انسان دوستى و ... را در آثارش مشاهده كرد. وى هم اكنون براى آمريكايى ها همان جايگاهى را دارد كه «جامپاليوى» براى اروپايى ها!
دانتيكا درباره كتاب مورد علاقه اش نيز مى گويد: «دوستم كتابى به من داد با عنوان «مجلات عتيقه و نامه هاى آتش به پا كن» كه رمانى است از ادبيات قرن هجدهم. با ديدن بخش هايى از اين كتاب، شيفته مطالعه اش شدم و آنرا خواندم.»
منابع: نيويورك تايمز
در «ژالهکش»، تکنیک خودش را به رخ نمیکشد
گفتوگو - گفتوگو با شیوا مقانلو دربارهی رمان «ژالهکش»
لیلا پیرعلیهمدانی: ادویج دانتیکا متولد 19 ژانویه 1969 و اهل هائیتی است که از 12 سالگی در آمریکای شمالی زندگی میکند. «شیوا مقانلو» با ترجمهی «ژالهکش» دانتیکا، او را به جامعهی ادبی ما معرفی کرده است. او نامزد جایزهی پنفاکنر، جایزهی استوری و جایزهی منتقدان آمریکا است. دانتیکا دو داستانکوتاه و چندین رمان دارد. رمان «ژالهکش» اوضاع هائیتی و جنایتهای آن را به تلخی بازگو میکند. به مناسبت چاپ این اثر با مترجم فارسی آن، شیوا مقانلو، گفتوگویی کردهام که از نظرتان خواهد گذشت:
چطور با این نویسنده آشنا شدید؟
یک اتفاق کاملا تصادفی و خوب بود. یکی از آشنایان تصمیم به تاسیس یک انتشاراتی داشت و شخصا تعدادی از کتابهای مهم و برندهی جوایز بینالمللی را انتخاب کرده بود تا به چند مترجمی که در ذهن داشت، پیشنهاد کند. ایشان با من تماس گرفت و چند کتاب پیشنهاد داد که یکیشان «ژالهکش» بود. به خاطر مشکلاتی که بعدا پیش آمد، نشر آنها پا نگرفت؛ اما من کار را ترجمه کرده بودم، بنابراین ایشان امتیاز معنویکتاب را را به من واگذار کرد و من هم کتاب را به نشر چشمه دادم. زمانی که ترجمه را شروع کردم نویسنده را چندان نمیشناختم، ولی درمورد خودش و کارش پرس و جو کردم. به کتاب هم علاقهمند شدم چون فضای خاصی داشت. در آن فاصله البته تکداستانهایی از خانم ادویج دانتیکا در سایتها یا مجلات به چاپ رسید. ولی به شکل کتاب، این نخستین کار او به فارسیست.
ادویج دانتیکا با ترجمهی رمان «ژالهکش» به ادبیات ایران معرفی شد، آیا شما تصمیم به ترجمه اثر دیگری از او دارید که به نوعی اسمتان را با اسم او گره بزنید؟
دوست دارم بعد از کمی استراحت، دوباره از او ترجمه کنم، گرچه سلیقهی کلی من این است که کارهای متنوعی از نویسندگان گوناگون ترجمه کنم. من معرف دونالد بارتلمی در ایران هم بودهام، سه مجموعه داستان از بارتلمی ترجمه کرده ام و فکر میکنم کمی از حق مطلب را نسبت به این غول ادبیات ادا کردهام. دوست دارم از ادویج دانتیکا باز هم کتاب ترجمه کنم ولی اینقدر کتابهای خوب زیاد است که هنوز تصمیم نگرفتهام که کار بعدیام چه چیز باشد.
اولین کاری که از بارتلمی ترجمه کردید چه کتابی بود؟
کتاب «زندگی شهری» که انتشارات بازتابنگار در سال ۱۳۸۲ آنرا چاپ کرد.
شخصیتهای رمان «ژالهکش» همه آدمهای تنهایی هستند؛ حتا زمانی که کنار یکدیگر هستند، تنهایی فردی خود را دارند. به نظر میرسد نویسنده خودش این تنهایی را تجربه کرده و حالا آن را به تک تک شخصیتهایاش انتقال داده است. مثلا در داستان«بچه آب» این تنهایی به اوج خود میرسد. نظر شما چیست؟
به نظر من هم تجربیات شخصی او باعث شده این کاراکترهای تنها با دقت شکل بگیرند. من ِ مترجم هم مثل خانم دانتیکا تنهایی را در لایههای مختلفش تجربه کردم، گیرم در بافتها و به دلایلی متفاوت، و این باعث میشد موقع ترجمه نوعی همذاتپنداری داشته باشم. فکر میکنم این خانم در شرایط جغرافیایی، تاریخی و اجتماعی خاصی بزرگ شده که او را بیشتر در این تنهایی فرو برده. او کشور آشوبزدهای دارد، مجبور بوده در کودکی در کشور خودش تنها بماند، و در جوانی هم به مملکتی غریب مهاجرت کند. مشکلات ارتباطی و زبانی داشته. اینها همه باعث شده او به درون خودش پناه ببرد، و در این تنهاییاش توانسته جهان درونی آدمهای دیگر را هم بشناسد. او پرحرف نیست و در سکوت دنیای دیگران را کشف میکند. در کل کتاب کمتر موقعیت اغراقشده میبینیم: موقعیتها خیلی معمولی و خیلی عمیق هستند.
فضاها در رمان بسیار ملموس هستند،آیا شما با ترجمهتان به ایجاد این فضاها کمک کردهاید؟
در اصل هنرمندی نویسنده است؛ او در زبان انگلیسی این فضاسازی را انجام داده؛ ولی قسمتی هم وظیفهی من بود که واژهها را طوری انتخاب کنم و بچینم که حس و حال فضای نویسنده را منتقل کنم. در این داستان با فضاهایی دربارهی تنهایی، خیانت، خشونت، شکنجه، محبت، وفاداری و جز آن روبهرو هستیم که اصولا راحتتر است که این فضاها با کلمات بیان شوند، ولی او کلمات خیلی مستقیمی نداشت. در طول کتاب میبینیم که نویسنده خیلی احساسات شخصیتها را با پرگویی بیرون نمیریزد، بلکه یک اتمسفر کلی درست میکند که شما از طریق آن میفهمید چه اتفاقی افتاده و کاراکتر دچار چه حسی هستند. از ابتدای کتاب که «کا» روایت میکند، هیچ جا مستقیم نمیگوید من الان حالم بد است، یا میترسم، یا متنفرم؛ اصلا از این نوع افعال نمیبینید بلکه فضایی ایجاد میشود که خود خواننده به این نتیجه برسد که این دختر چقدر تنهاست.
آیا این تنهایی آدمها شما را اذیت نمیکرد؟
گاهی عصبیام میکرد، و بعضیجاها هم لذت میبردم. به هرحال با یک پارادوکس روبهرو بودم که چیزهایی را به خاطرم میآورد. من با شخصیتهای داستان کمکم جلو آمدم و کشفشان کردم؛ و وقتی به انتهای رمان رسیدم، آدمها سرجای خودشان قرار گرفتند و پازل تکمیل شد. البته دانتیکا در ترسیم این تنهایی دستهجمعی اصلا اغراق نمیکند. مثلا در داستان «خیاط لباس عروسی» شخصیت زن عجیبی را داریم که خودش هیچوقت ازدواج نکرده و احتمالا در آرزوی پوشیدن لباس عروس بوده، ولی چون در شرایطی قرار گرفته که از معشوقش، خانوادهاش و کشورش جدا شده، پس این آرزو را با دوختن لباس عروس برای دختران نسل بعد از خودش برآورده میکند. او تصور میکند که یکنفر مدام در تعقیبش است، ولی هیچ جای داستان نمیخوانید که او دچار مثلا یک بیماری ذهنیست، بلکه داستان آرام راه خودش را میرود و یک دفعه با افتادن چند برگ درخت، عمق فاجعه بر ما روشن میشود، و میفهمیم که احتمالا این زن پارانوئید است. ولی ببینید، همین حرف من هم یک نوع تفسیر است که از خواندن داستان به دست آمده.
آیا در هنگام ترجمه با گرههای ترجمه مواجه نمیشدید؟ چون به هر صورت باید کتاب را طوری ترجمه میکردید که برای خواننده ایرانی هم دلچسب و قابل فهم باشد؟
در هر ترجمهایگره هست که شدت و ضعف خودش را دارد. من کتاب پرگرهتر از این هم کار کردم، ولی «ژالهکش» متن صیقلخوردهای بود و باید این حالتش درمیآمد. پس متن باید در عین ملموسبودن برای خوانندهی فارسی زبان، شکیل هم میبود. نباید خوانندهی ایرانی را دست کم بگیریم، و باید استانداردهای خواندن را بالا ببریم. اگر بخواهیم محافظهکاری بکنیم و به بهانهی سهلخوانی کتاب کمزحمت و سادهای انتخاب کنیم، قطعا ترجمهی ماندگاری درنمیآید.
به نظرم یک کتاب در عین راحتخوانی، نباید طوری باشد که خواندناش زود تمام بشود: باید خواننده را گیر خودش بیندازد، چه ترجمه باشد و چه تالیف. گاهی میگویند ما فلان کتاب یا داستان را در فاصلهی دو چراغ قرمز و توی ترافیک خواندیم. این به نظرم نقطهضعف یک کتاب است. خوشخوانی با سهل بودن فرق دارد. زحمت مترجم در این است که کاری خوشخوان ارائه دهد که الکی هم نباشد، و یقهات را هم به زودی ول نکند. شخصا حتا هنگام تماشای فیلم هم دوست دارم مسیری را با فیلم جلو بروم، نه اینکه یک نفس تا آخرش را ببینم. در میانهی تماشا تاملی میکنم بعد به دیدن ادامه میدهم. هرچه فیلم عمیقتر و جذابتر باشد، این وقفه باعث میشود کار بیشتر در ذهنم رسوب کند.
به نظرتان نویسندههای امروز ایرانی چه ضعفهایی دارند؟
راجع به نویسندهها قضاوتی نمیکنم، ضمن اینکه کتابهای ایرانی را هم کامل دنبال نمیکنم، ولی در همان حدی که میخوانم احساس میکنم که کتابها درگیر موج و مد هستند. مثلا کتابی برای مدت کوتاهی گل میکند، و موجی راه میاندازد که تکرار میشود. مثلا یک دفعه همهی فضاهای بالقوهی داستانی معطوف کافه و رستوران و مهمانی میشوند، و لوکیشن دیگری وجود ندارد. این ضعف جهانبینی، در انتخاب کاراکترها هم وجود دارد: قهرمانهای داستانها، اکثرا همان موقعیت شغلی خود نویسندهها را دارند، مثلا نویسنده، روزنامهنگار یا کارمند کتابفروشی و انتشارات و دفتر مجله هستند. حالا میبینیم که نویسندهی رمان «ژالهکش» با سیوچند سال سن آمده و با یک جهانبینی عالی و یک تجربهی زیستی ـ ذهنی عمیق، چندین شخصیت متفاوت را کنار هم قرار داده است که هر کدام شناسنامه و هویت و شغل ملموسی دارند.
در کل تکنیک داستان نویسی خانم دانتیکا را چگونه می بینید؟
در کتاب «ژالهکش» تکنیک خودش را به رخ نمیکشد و در خدمت بیان حرف تاریخی و اجتماعی است که نویسنده میزند. این کار سختیست که نویسنده جوزدهی تکنیک نشود و در عین این که کتابش یک نقشهی هندسی و فضایی دقیق و میلیمتری دارد، اما خواننده موقع خواندن حس نکند که باید متر و پرگار دستش بگیرد. حرف نهایی او خیلی مهم بوده.
به نظر شما این سبک نگارش در رمان «ژالهکش» که در خدمت نوشتن است، سبک جدیدیست؟ این گسست در داستان که به نظر هر فصل جدا از فصل دیگر است ولی در واقع همه به هم مرتبط هستند ... ؟
به نظرم این نوع نوشتار تا حدی مرتبط با سینمایی است که در سالهای اخیر رواج یافته، که شاید معروفترین نمونهاش فیلم «تصادف» یا «crash» اثر پل هاگیس باشد که ساختاری این چنینی دارد. در آن فیلم هم شما جامعهی مهاجرهایی را میبینید که هرکدام از یک گوشهی دنیا به آمریکا آمدهاند. این آدمها در ابتدا هیچ ربطی به هم ندارند و فقط از کنار هم میگذرند ولی با همان گذشتن بر زندگی هم تاثیرات عمیقی میگذارند. فیلم ابتدا با دو نفر شروع میشود و بعد دو نفر به دو نفر به شخصیتها اضافه میشوند و همینطور پیش میرود و کمکم چنان این روابط در هم تنیده میشوند که در پایان جدا کردنشان ناممکن است. البته نمیخواهم استقلال درونی ادبیات و سینما را زیر سوال ببرم یا یکی را وامدار دیگری بدانم، اما به لحاظ بیرونی، این نوع ارتباطها نمود مشخصی دارد.
معرفی مهیار زاهد- هزار کتاب- 14//4/1289
عرفی رمان «ژالهکُش» نوشتهی ادویج دانتیکا ترجمهی شیوا مقانلو
تجربهای میان غرابت و قرابت!
هائیتی کشوریست نهچندان آشنا برای ایرانیان هرچند زلزلهی ویرانگر اخیر مدتی نام این کشور کوچک را سر زبانها انداخت اما برای ایرانیان و یا دستِ کم اغلب ایرانیان داخل کشور تاریخ و فرهنگ و اجتماع هائیتی شناخته شده نیست اما وضعیت این کشور برای مردم ایران گنگ نخواهد بود چرا که هر دو کشور و هر دو اجتماع، امروز در تاریخ خود، شرایط مشابهی را از نظر سیاسی و اجتماعی و تا حدی فرهنگی تجربه میکنند. در چنین شرایطی است که ارتباط عجیب میان ادبیات و فرهنگهای دو ملت به راحتی شکل گرفته و بهزعم نگارنده بهترین شرایط زمانی برای پیوند و آشنایی ادب و فرهنگ این دو فراهم میشود.
ادویج دانتیکا از آن دست نویسندگانیست که کشورش- هائیتی- را ترک کرده و به آمریکا مهاجرت کرده است. به الطبع فضای نویسندگان مهاجر را خوانندهی ایرانی بهخوبی میشناسد. نویسندهای که پا در فرهنگ گسترده و باز غربی گذاشته و از طرفی دغدغهها و شرایط زادگاه خودش را نمیتواند از یاد ببرد. برآیند اینهمه در ذهن و باور این زن نویسنده به رمان ژالهکُش بدل شده است.
ژالهکُش روایتیست از اتفاقی ساده میان دو نفر در فضایی که اهمیت زیادی دارد. بهعبارت دیگر ماجرای شکل گرفته میان دو شخصیت بهانهایست برای ترسیم فضای کشور در آن برهه از تاریخ که نویسنده در کنار آن شرایط و تفکر نسل مهاجر از کشور که بهخود حقیقیاش نزدیکتر است را نیز به تصویر کشیده است.
شیوا مقانلو، مترجم این اثر، دربارهی رمان ژالهکُش و ادویج دانتیکا میگوید: «آشنایی با کتابی که دو کشور، دو تاریخ و دو نسل را اینطور استادانه معرفی میکند و به هم گره میزند فرصتی طلایی بود که خواستم با باقی هموطنانم هم قسمت کنم.»
اما یکی از ویژگیهای رمان ژالهکُش این است که به لطف مترجم و همراهی نویسنده مقدمهای مخصوص برای خوانندگان ایرانی توسط خود دانتیکا نوشته شده و به آن اضافه شده است. اتفاق فرخندهای که برای علاقهمندان ایرانی کمتر روی میدهد.
دانتیکا در بخشی از این مقدمه خطاب به خوانندگان ایرانی نوشته است:
«داستان کتابی که مشغول خواندنش هستید داستان مشکلی برای نوشتن بود. از دست دادن پدر و عمویم سختترین چیزیست که تا بهحال برای من اتفاق افتاده؛ با این همه خوشاقبالم، چون پایان آن فقدان طلوعی زیبا بود... من این کتاب را در تجلیل اجداد گرانقدرمان و به همان اندازه بزرگداشت زندگی تازه نوشتم... شاید شما آدمهایی را در این کتاب ملاقات کنید که به نظرتان غریبه برسند، اما همهی ما ته قلبمان احساسات نهفته، عشق، لذت و رنج یکسانی را تجربه کردهایم، خواه از ایران باشیم یا از هائیتی.»
البته بهرغم حدس نویسنده شخصیتهای رمان ژالهکُش و فضای جاری در این رمان چنان برای خوانندهی ایرانی آشنا و ملموساند که میتواند بهراحتی مثال عینی آنها را در اطراف خود مشاهده کند.
رمان ژالهکُش برای مخاطب ایرانی تجربهی غریبی نیست چرا که به لطف ترجمهی شایستهی مترجم و نزدیکی فضای ذهنی نویسنده به ذهن خوانندهی ایرانی مثل خواندن اثریست که توسط نویسندهای بزرگ از ادبیات خودمان نوشته شده است هرچند خواندن اثری با این کیفیت از نویسندهای خودی، هیجان خاص خود را دارد.
نقدها
نقد اردوان تراکمه –شرق- 9/2/1389
مصاحبهها