کپی پیست داستانی

کپی پیست داستانی
مضمونهایی که میشود درموردشان قصه نوشت, محدود اند: به همان محدودیت درک و برداشت ما از جهان, و به همان محدودیت تجربه و توان ما در برابر زندگی. فلاسفهای هم که از قدیم این مضمونها را دستهبندی کرده اند, دست آخر سر دو تا هشت مضمون نهایی و تکرارشونده در تمام ادبیات داستانی جهان به توافق رسیده اند که دو تای حداقلش عشق و مرگ است. خلاصه هیچ نویسنده ای از تکرار مضمون در آثارش گریزی ندارد چون هم ذهنش و هم جهانش تکراری است. اما چه میشود که با همین محدودیتها, یک اثر را بدیع و بکرمیدانیم, یکی را اقتباسی, یکی را الهام گرفته, و بالاخره یکی را دزدی خط به خط از کار دیگران؟!
مهم این است که مضمونهای تکراری را با چیدمان و نگاه جدیدی عرضه کنیم, یعنی جایگاه خودمان را عوض کنیم و به تکراریها نگاه فردی نویی بیندازیم. مثلا: شخصیتها را براساس نیاز زمان و مکان انتخاب کنیم, زاویه دید و راویهایمان را عوض کنیم, خط اصلی و خطوط فرعی قصهمان را تغییر بدهیم, اوج و فرود و گرهگشائی را نو کنیم, و قهرمانها را با واکنشها و سرنوشتهای دیگری تعریف کنیم. خب با این نگاه, دست نویسنده خیلی باز است و میتواند تا آخر دنیا داستانهای جدید از همان مضمونهای قدیمی رو کند.
حالا اگر فقط حال و هوا را از قصههای دیگر قرض کند و متاثر از آنها داستان را بنویسد, میگوییم "با الهام از فلان ماجرا", مثل سریالهایی که در تیتراژشان به فلان پرونده جنائی اشاره میکنند. اگر هم از یک داستان مشخص و معروف قصه دیگری بنویسد میگوییم اقتباس و برداشت (با  درجات آزادی یا وفاداری مختلف). مثلا دهها اقتباس تئاتری و سینمایی از داستانهای جهانی آشنا مثل "هملت" یا "بتمن" یا "دریاچه قو" انجام شده و خواهد شد, که مخاطب هم فورا تشخیص میدهد داستان جدید اقتباس چیست. البته درست و قانونیش این است که نویسنده دوم در شناسنامه کارش ذکر و یادی از نویسنده اول یا کتاب مادر بکند. ولی کار دنیا که همیشه روی قانون و صحت نمیچرخد: حتا کارگردانی مثل وودی آلن هم "جاسمین غمگین"اش زیادی شبیه "اتوبوسی به نام هوس" است اما هیچ به روی خودش نمیاورد! آشناترین مثال ادبیات داستانی خودمان هم رمان "سمفونی مردگان" عباس معروفی است که به تایید همه خوانندگان حرفهای شباهتهایی فرتر از اقتباس یا تصادف با "خشم و هیاهو"ی فاکنر دارد. (البته معروفی جایگاه نویسندهی خوب بودنش را با کارهای دیگرش ثابت کرده.)           
سادهترین و بدترین قسمت ماجرا, کپی مستقیم و به عبارتی دزدی داستان است, شامل تمام مضمون و شخصیتپردازی و دیالوگ و مسیر و فراز و فرود داستان اول! طبیعتا نویسنده دوم هیچ ذکری از منبع اول نمیکند, و نهایتا به فرض اسم و مکان شخصیتهایش را بومی میکند, آن هم به اجبار! در جهان بیمرز و دسترسپذیر امروز, و با توجه به سود بسیار اندکی که نویسندهی ایرانی میبرد, چنین کاری بیشتر به خودکشی ترحمآمیز نویسندهی دوم شبیه است که البته شاید دلیلش جنجالآفرینی و مشهور شدنی باشد که از نوشتن داستان بدیع خودش نمیتوانسته کسب کند: البته اصلا اگر داستان بدیعی برای نوشتن داشته باشد!
حالا فیلم و کتاب سر ای خودش, امیدوارم زندگیمان کپی پیست زندگیهای دیگران نباشد
شیوا مقانلو