شیوامقانلو
با اعداد میانهی خوبی ندارم و هرگز نه در حوزه فیلمهای سینمایی و نه در وادی آثار ادبی نمیتوانم فهرستی مثلا ده یا پنجاه تایی از محبوبترینهایم را ارائه – که حتا نزد خودم- مرورکنم. فهرستی با امکان بالا و بالقوهی تغییر و تبدیل که دیگر فهرست نیست, بازی سودوکوست که مجبورت میکند حتما چیزی را چنان در قالبی نه تایی بگنجانی که از آن دیواره بیرون نزند. در این حوزهها, تنها حسی کلی دارم که چیزی را بسیاردوست دارم, که چیزی بسیار تکانم داده و بسیار آزارم داده است. چند و چونش مهم نیست. تابلوهای مارک شاگال از آن تکاندهندهها هستند. "مرشد و مارگریتا"ی بولگاکف نیز ازهمانها.
هنوز هم با اعداد ریاضی میانهای ندارم اما برای من فضای کلی هر اثر یک رنگ غالب دارد, و یک شکل هندسی غالب. شکل هندسی غالب در "مرشد و ماگریتا" دایرههای کج و معوج و در هم فرورونده ایست که دور مراکز متحد میچرخند و کش میایند و در این سو فراخ میشوند و در سوی دیگر کوچک. شکل غالب این رمان هم اعوجاجی مدور است. دایرهی سفر ولند به مسکو کارناوال حقارت باری را پوشش میدهد که مردم طماع, زبون, یا دنبالهروی این شهر را در این زمان, زیر محیط خود جای میدهد. دایره معوج پیلاطس, رویارویی او را با خودش, با مشاورانش, با دوستان یهوداییش, تصویر میکند که در نهایت صلیبی به بلندی تمام تاریخ مکتوب را بر فراز تپه های جلجتا بنا میسازد. و دایرهی عشق مرشد, مارگریتای لطیفی را درون خود جا میدهد که عاقبت فراتر از آن زبونی واین ظلم, دلش را از خاک مسکو میکند, و پایش را نیز.
آنسوتر آثار شاگال را به دیوار تاریخ زده اند. شاگالی که تقریبا همزمان با بولگاکف و در آخرین سالهای قرن نوزدهم به دنیا میاید تا همچو او دهههای میانی قرن بیستم را مقهور هنر خود کند. آدمهای این تصاویر همگی سیال اند و در حرکت. بدنهایی پر اعوجاج و دگردیس شونده, بی هیچ زاویه ثابتی. یکجا مسیح در میان شعلههای آتش, همان جلجتا, به صلیب کشیده شده. و آنسوتر داماد جوانی در بدنی کشآمده, عروسش را در میان بوتههای پاک رز سفید به آغوش کشیده و از جهان بیرون محافظت میکند. چند قدم کنارتر نیز ویولنزنی با همان بدن کج و معوج پر از انحنا, از درون قاب تابلوی خودش سر مردان به ظاهر متشخص وکلاه سیاه به سر ِ تابلوی کناری را گرم میکند.
شاگال از بالا میبیند و از بالا ترسیم میکند. کابوسهایش برایش دستمایه خلق منحنیهای رنگینی میشوند کمه گسترهاش آدم و گاو و گوسفندها را یکسان در بر میگیرد. تصاویرش آنقدر رنگ اند که انگار تمام رنگهای طبیعت را در یک قاب بسته پخش کرده است. نگاه نقاش از بالا بر فراز موطنش, روسیه, پرواز میکند و همچون زاویه دید پرندگانی که به علت سرعت و چرخش زیاد نمیتواند نمای ثابت و گوشهداری از اجسام زیرپایش داشته باشد, با هر بال زدن گوشهای مدور از تصویرش را روی بوم میاورد. بولگاکف هم سرشار کابوس است. کابوسهای استالینیستیاش پایانی ندارند و تنها راه گذر از این کابوسها, پرواز بر فراز آنهاست. زمین بولگاکف باید تنها بماند تا پلشتیشاش را تاب بیاورد: پلشتی سرزمینی که مسیح را به جلجتا کشانده, مرشد را به هجران, و شاعر را به جنون.
شاگال به تبعیدی خودخواسته میرود و روسیهی بی مهر به را به دیگران وامیگذارد. بولگاکف تبعیدید درونش میشود و در منزل جانش گوشه میگیرد. بولگاکف رنگ آبی غلیظی روی مسکوی دغلکارش میپاشد که زنهای بزککرده و شاعران ریاکار را در خود شناور میکند. شاگال قلمش را درون زردها و نارنجیهای غلیظ فرو میکند و بر چهرهی همشهریان زمانهاش میمالد. بولگاکف ماگریتایش را به استعلایی میرساند که قدرت پرواز پیدا میکند. شاگال خود از روی زمین بلند میشود و برفراز دهستانها شناور میشود. مارگریتای شاگال زن جوان سیاه موییست در لباس ارغوانی که در آسمان و برفراز سر یارش بلند شده و دست مرد را که هنوز پا در زمین دارد به دست گرفته است. مارگریتای بولگاکف نیز به مدد پودری جادویی بر فراز مسکو بلند میشود و در آسشان شبش آنقدر پرواز میکند تا به لزوم کند و رفتن میرسد. کابوسهای بولگاکف و شاگال مقهور کندن از زمین و پرواز از خاک میشوند. آخرین تصویر بولگاکف ماگریتای سرخوش و سوارهایست که به همراه معشوقش روسیه را ترک میکند تا به مدد این هجرت پیلاطس شقیالقلب را به آمرزش برساند. شاگال نیز که در روزهای گمنامی زندان روسیه را تحمل کرده است, در روزهای اوج خاک سنپطرزبوگ را ترک میکند و ساکن پاریس میشود. این هر دو, تصاویر مردان و زنان چرخان و رقصان و درپرواز را پیش چشممان میاورند تا هم خود از رویای سیاهشان رها شوند و هم جوابی رویایی به سیاهی تاریخشان بدهند.
پایان