نوستالژی فیلم هندی, با ترکیب "شعله" و "گنج قارون"!
شیوا مقانلو
معیارهای جامعهشناسان برای عوض شدن یک"نسل" چند سال است؟ هجده سال و به اندازه رسیدن یک گروه جدید به سن ازدواج یا سر کار رفتن یا بچهدار شدن؟ ده سال و به اندازه اتمام دوران دبستان و ورود به سطح آموزشی بعدی؟ هرچه باشد, به نظرم خود این تقسیمبندی را باید سالانه تغییر داد, چون طبق دیدههایم در ارتباطات اجتماعی و خانوادگی هر نسل سالانه عوض میشود و مثلا دانشجوهای امسال با پارسال و سال پیش زمین تا آسمان فرق میکنند. شخصا شنیده ام که یک جوان متولد 1370, بچههای متولد 1371 را نسل دیگری میداند که به زعم او بیهویت و سردردگم و ناامیدند!
اینهاست که باعث میشود وقتی پدربزرگهای ما از سفرهای دشوار زمینی میان دو شهر نزدیک تعریف میکردند, یا مادرهایمان از روزگاری که اکثر منازل دایههای وفادار شبانهروزی داشتند, قشنگ حس میکردی که یک نسل تاریخی در تاریخ جلو هستی. ضرباهنگ گم شدن قصهها در دل فراموشی کُند بود. و یبن رادیو ترانزیستوری پدربزرگ تا رادیو واکمنی تو اتفاق خیلی خاصی نیفتاده بود. امروز اما آمدن نسل جدید گوشی اپل به بازار است که نسل را عوض میکند, و بچهها براساس آیفون دستشان نسلبندی میشوند.
پس حالا اگر خواننده این یادداشت از بچههای نسل آیفون است, هیچوقت ارتباط عمیق و یگانه بین دستگاه پخش ویدیو و بقچه پارچهای را درک نخواهد کرد! یعنی روزگاری اوائل دهه 60 که دیدن فیلمهای سینمایی قدیمی در منزل چنان کار شاق و پرریسکی بود که نگو و نپرس. دستگاه ویدیو کمیاب و گران بود و اگر اصرار داشتی که دست به تفریح مضر فیلم دیدن بزنی, باید یکی از جوانهای غیور فامیل ویدیوی عزیزتر از جان دوست صمیمیش را یک شب قرض میکرد و با گشادهدستی بقیه را هم دعوت میکرد تا اخر هفتهای دور هم فیلم ببینند. خب, بهتر بود بنا به دلایل اجتماعی, این دستگاه خطرناک در حین حمل و نقل غیرمجازش لای پتویی, بقچهای پیچیده شود تا مشخصا به چشم نیاید. بگذریم که همان لای پتو بودن ناظران را مطمئن میکرد که محتوای پتو چیست!
و در چنان زمانه غریبی بود که بچههای نسل من با فیلم هندی آشنا شدند. انتخاب دیگری نداشتیم. کلا سه گروه فیلم به شکل غیرمجاز وارد بازارقاچاق فیلمهای ویدیویی میشد: وسترنها و جنگیهای آمریکایی که کیفیتشان البته یک سرو گردن بالاتر بود و دوبلههای قدیمی مرتبی داشت و خوراک پدرها بود, فیلمفارسیهای سخیف پیش از انقلاب که خیلیها عاشقش بودند داما رویشان نمیشد اظهار کنند, و فیلمهای هندی پررقص و آواز سوزناک که نه جدیت خلبانان آمریکایی فیلمهای جنگی را داشت و نه ابتذال اوس میتیها و پری طلاهای فارسی را؛ و بنابراین مادرها با خیال جمعتری به بچهها اجازه دیدنش را میدادند (دقت کنید که این خاطرات مربوط به زمان دایناسورهاییست که هنوز مادرها بر فیلم دیدن بچهشان نظارت داشتند!)
و در چنان زمانه غریبی بود که مای دبستانی, بدون هیچ حق انتخابی, با فیلم هندی آشنا شدیم. البته کپیرایت نوستالژی فیلم هندی مال نسل ما نبود, بلکه از نسل قبلی و از عموها و خالههای بزرگتر رسیده بود. یعنی پسرهای نسل داییهای ما همه دلشان میخواست زن پاک و نجیب و تپلی مثل هنرپیشههای هندی نصیبشان بشود (البته بدون دعواهای رقابتی هندی!), و خالههایمان هم دوست داشتند با عشقهای آتشین و پرفراز و نشیبی داستانهای هندی به خانه بخت بروند. فیلم هندی نه یک ژانر سینمایی, که یکجور مرام و مسلک بود. و حتما چهار ضلع اساسی "قهرمان مرد هیکل گنده و ضد ضربه, قهرمان زن چشم قشنگ و تپلی, و رفیق مضحک و بذلهگوی مرد, و رقیب بدطینت و سبیلو" را در خود جمع داشت. خلاصه باید دل میدادی به تماشای دو ساعت: آواز خواندن زوج عاشق زیر باران و لابلای چمن, شکست عشقی و گریههای سوزناک تنهایی, صحنه قبرستان و کشته شدن مادر یا رفیق قهرمان, بچههای باهوش و بذلهگو و خیاباننشین, صحنه محاکمه دادگاهی و بلبلزبانی قهرمان در مقابل دادستان بیعرضه, کلی کتککاری و مشت و لگدهایی که در واقعیت یکیشان میتواند آدم را برای تمام عمر ناکار کند, و بالاخره وصال و هپی اند!
و در چنان زمانه غریبی بود که من و دخترعمههایم یک بار که دور هم جمع شده بودیم, به رکورد طلایی 9 بار تماشای فیلم هندی "شعله" رسیدیم! طوری هم نبود که بشود فیلم را مخفی و در اتاق خودت ببینی. ویدیو وسط سالن بود و در معرض دید بزرگترهای صبوری که دیگر دیوانه شده بودند و با دعوا دستگاه را خاموش میکردند و خیلی جدی تهدید کور شدن چشم از فیلم دیدن زیاد را مطرح میکردند. ما هم در کمال شرمندگی, ادامه فیلم و قسمت دهم را به بازسازی صحنههای رقص و درگیری در اتاق و کمد دیواری موکول کردیم و یکی دختره میشد و روی خرده شیشه میرقصید و یکی شلیک میکرد و یکی سوار اسب میشد و ...کودکیمان به همین فیلم دیدنها و فیلمبازی کردنهای مخفیانه گذشت.
یادم هست چند سال بعد که تجربههای تماشا و شاید عقلم هم کمی بیشتر شده بود, در دبیرستان با یکی از سال بالاییها که عاشق فیلم هندی بود بحث میکردم تا متقاعدش کنم که این فیلمها خیلی بچهگانه و یکنواخت اند: پیشاپیش تا آخر داستان را میتوانی بخوانی, همهاش هم دروغ است, خیلی هم آب تویش میبندند, و هیچ چیزش به واقعیت زندگی نمیماند: از سیاهی لشگرهایی که مثلا آدم توی کوچه و بازار اند و مشغول کار خودشان اما ناگهان با بلند شدن صدای موسیقی عین یک گروه تعلیمدیده مشغول حرکاتی هماهنگ میشوند, تا پسر پولداری که به خاطر دختر فقیر به خانواده خودش پشت میکند (و نیز برعکسش), تا دخترهای خجالتی و محجوب هندی که کافیست یکی دستشان را به زور بکشد و ببرد وسط میدان تا یک دفعه چنان حرکات موزونی از خود نشان دهند که نگو و نپرس! اما این دختر بزرگترو باتجربهتر ازمن خیلی جدی و حتا در حد دعوا, به من توپید که "تو چی میفهمی؟! خودم هم میدونم مبتذل و دروغ اند. اما من عاشق همون دروغی بودنشون هستم! اطرافم تو زندگیم هیچی ندارم که بشه باهاش رویا ببافم و دلم رو خوش کنم. همه چیز خشن و بیررحمانه است. اما وقتی فیلم هندی میبینم دنیام یکجور دیگه میشه..." و من خاموش شدم.
سالها بعد, فیلم هندی را زیر ذرهبین تحلیلهای درسی سینماییم گذاشتم: تاثیرات جامعهشناختی دوسویه فیلم و اجتماع, به مرز تقدس رسیدن سوپربازیگران هندی و ابعاد روانشناختیش, رابطه دوسویه روحیه تسلیم و پذیرش هندیها با استقبال از چنین فیلمهایی, دلیل شکست هالیوود در مقابل بالیوود در کشور هندوستان, و خیلی چیزهای دیگر. تحیلی سرد و جدی, و بدون میل تماشای سوژههای تحلیلی. چندین دهه است که مضمامین تکراری و کلیشهای بی هیچ تفاوت مضمونی در این سینما تکرار میشوند, گرچه نسل جدید کارگردانهای هندی بالبطع از نظر تکنیکی و فنی قابلتر شده اند و به مدد تحصیل در دانشگاههای سینمایی غربی دیگر از آن زومهای کشنده و پنهای شلاقی استفاده نمیکنند. اما تاثیر آن مرام و مسلک – مسلک فیلم هندی- همچنان آنقدر شدید است که حتا وقتی کارگردانی انگلیسی - یعنی دنی بویل - یک فیلم هندی میسازد که جوایز اسکار را درو میکند – یعنی "میلیونر زاغهنشن" - به رغم رئال بودن و تلخ بودن و جذاب وبدن و امروزی بودن فیلم, همچنان بر همان مولفههای آشنای فیلم هندی تکیه میکند: یعنی یک فیلمساز غربی یک فیلم هندی غیرهندی میسازد!