نواری که جمع میشد...

نواری که جمع میشد ...
شیوا مقانلو

وقتی شرکت فیلیپس در سال 1963 نوارکاست را به جهانیان عرضه کرد, حتما میدانست انقلابی تکنولوژیک به راه خواهد انداخت, اما قطعا نمیدانست بخشی از نوجوانی ممنوعه ما را هم با رنگ مشکی و قرمزی تزئین میکند که سالها بعد از اصلی ترین نشانههای تصویری نوجوانی در دهه 60 به حساب بیاید. نوارهایی که دو رو داشت و میشد طرف "آ" و "ب"  کنی و عقب و جلو بزنیشان و اگر هم گیر کرد خودکاری توی پرفراژ وسطش فرو کنی تا نه به مدد نیروی برق, که با زور بازوی خودت بچرخد و از نقطه گیر رد شود. وای که اگر نوار بیرون میزد! یعنی یک جاییش به پیچ و مهرههای ترسناک داخل دستگاه پخش گره میخورد و حاصل کار شنیدن یک سری صدای عجیب و غریب فضایی, و ماندن کلی نوار باریک قهوه ای و بیرون زده از بدنه کاست روی دستت بود! دیگر تا آخر عمرت هم نمیتوانستی این نوارهای بیرون زده و درهم پیچیده را که با لک انگشتت هم مزین میشد, بفرستی داخل بدنه کاست ودوباره گوش کنی. با ارتقا امکانات اما, حق انتخاب رنگ برچسب روی نوار هم به حقوق مصرفکننده اضافه شد: دیگر نوار کامل دستت نمیداند, بلکه توی جلدهای طلقیشان اضافاتی جادویی میگذاشتند, و میتوانستی خودت نفست را توی سینه حبس کنی و مثل جراحی در حال شکافتن استخوان سر  بیمار, برچسبهای نازک قرمز و سفید – و حتا حتا رنگهای دیگر !! - را جدا کنی و آهسته روی بدنه نوار عزیزت فرود بیاوری و با ذوق اسم جدید را رویشان بنویسی.
گرامافونهای سنگین وزن و باکلاس پدربزرگها, بیشتر ازکاربردی بودن حکم عتیقه داشتند. اصلا هندل زدن و نصب بوق و صفحه گذاشتنش خودش حکایتی بود که احتیاج به یک دورهمی خانوادگی و یک شب ضیافت مخصوص داشت, دیگر چه برسد که آهنگی عهد بوقی هم از دل صفحات خشدار کهنهشان بیرون میزد. گرامافون برای ما کوچکترها جادو داشت, اما کیف نداشت. حتا گرامافونهای کوچک کودکانه, از آن کادوهای جشن تولدی هم، چند صفحه محدود داشت که به قصههای تکراری و خوشعاقبت یا ترانههای مثلا شاد کودکانه ختم میشد, که هر کدام را صد بار میگذاشتی و میچرخاندی تا کمکم صدایش به غیژغیژ میفتاد و محو میشد. اما ضبط صوتهای پورتابل و دستی, یا مبله و رومیزی, که نوارکاست میخوردند انتخاب خیلی بهتری بود. من عشق و جادوی قصه را, بعد از کتاب, با همان نوارهای کاست کشف کردم.
نوارهای قصه دو شرکت ایرانی قصهگو و سوپراسکوپ کشف بزرگ کودکی بود. بهترین جایزه پدر و مادرها و کادوهای دوستان. پرنده تخیلمان عجیب با این نوارها رها میشد. چند ساعت جلوی استریوی منزل مینشستم و با غنچه گل سرخ و پریهای مهربان "زیبای خفته" همراه میشدم. قصه را جلوجلو میگفتم و هرجا موسیقی شروع میشد در ذهنم ساز میزدم. بعد همراه "جنهای پینهدوز" به سراغ پیرمرد کفاش میرفتم تا کمکش کنیم و شبانه برایش کفش بدوزیم و آواز بخوانیم " من جن پینهدوزم, کفشا رو خوب میدوزم..." گاهی با "زورو" در همان  فضای تنگ کاست اسب سواری میکردم, و گاهی همراه "گالیور" در میان دریای طوفانی نوارکاست بادبان میکشیدم. آنطرفتر هم دیزنیهای محبوب صف کشیده بودند: "سفیدبرفی و هفت کوتوله" بودند و "سیندرلا" و "گرگ بد گنده" و "پسر جنگل"؛ تن تن عزیزتر از جانم هم نوار قصهاش به بازار آمده بود (اما اعتراف میکنم از خود کتابهایش بیشتر لذت میبردم, هنوز هم).
داستانهای ایرانی هم کمکم کاستی شدند: "شهر قصه" آقای مفید با  کیفیتی خیلی بد و صداهایی نامفهموم روی نوارها ضبط میشد (و اعتراف میکنم به خاطر همان کیفیت پایین هیچوقت نه فهمیدمش و نه دوستش داشتم)؛ اما "حسن و خانوم حنا" خیلی بهتر بود: محشر و غمگین و ترسناک. اما کاست "علیمردان خان" انقلابی بود که از نظر کیفیت قصه و ترانه و مزاح و کلام, روی دست همه بلند شد, حتا اگر جملههای بیادبانه داشت! پینوکیوی محبوبمان هم بود که از دیدن کارتونش سیر نمیشدم و حالا نوار قصه اش را هم صد بار گوش میکردم و معتاد صدای دوبلورهایش بودم: به خصوص مرتضا احمدی و روباه مکارش. این دوبلورها البته رد پای صداهای ماندگارشان را در تمام نوارکاستهای قبلی هم به جا گذاشته بودند. چند هفته پیش مرتضا احمدی را در دفتر نشر ققنوس دیدم که با زحمت و عصازنان خودش را از پلهها بالا میکشید و آمده بود برای کتابش – کتابهای ارزشمندش در زمینه ترانه های ایرانی که ققنوس منتشرشان کرده- گپی بزند. صندلی را برایش جلو کشیدم و نگه داشتم تا بشیند. تشکر که کرد, خجالت کشیدم. گفتم "آقای احمدی عزیز, روباه مکار بخش مهمی از کودکی من و ما بود." و این شاید بهترین تعریفی بود که به ذهنم رسید از دورانی که چند هنرمند بی مدعا و بی امکانات و بی تظاهر, با همین نوارهای کاست عهد بوق, برای بچهها کودکیهای سالم میساختند...
انقلاب بعدی که با نوجوانی پرزحمت ما همراه بود و تا سالهای جوانی و دانشجویی هم دوام آورد, ظهور پدیدهای یک نفره و مخفیانه به نام واکمن بود: استریویی به اندازه کف دست که نوار کاستت را تویش میگذاشتی و تا هر چند ساعتی که باطریش دوام میاورد, گوش میکردی. واکمنهای اطراف ما, در حدوسعمان, مشکی و نقرهای بود اما در میان عکسهای مخفیانه مجلات نایاب خارجی واکمنهایی میدیدی صورتی و قرمز و گلدار... ای خدای بزرگ! تازه هدفون هم بهشان وصل میشد تا دیگر هیچکس سر از کار موسیقی گوش دادنت در نیاورد و با خیال راحت سرت را بکنی زیر پتو و با همراهی موسیقی جوانک سیاهپوستی که سالها بعد سفید شد و مرد, داد بزنی beat it, beat it . بزرگتر که شده بودیم, بچههای عشق روزنامهنگاری قدم اولشان جور کردن پول و خرید یک واکمن و تعداد زیادی نوار کاست بود تا از ضبط هیچ سوژه جذابی جا نمانند. واکمنها راهشان را به سر کلاسهای درس و جلسات سخنرانی هم باز کرده بودند و روی میزهای سخنرانی استادها – به جای 20 تا موبایل صداضبط کن امروزی – 20 تا واکمن چیده میشد که البته باید حواست به آن بحث شیرین باتری و جابه جا کردن  طرف "آ" و "ب" کاست هم میبود!
راست گفته اند که احتیاج مادر – شاید هم پدر – اختراع است. یکی از همان شبهای جوانی, با دوست کوتاه مدتی به نام ندا, فارغ از هر امکان سرگرمی, منتظر رسیدن صبح بودیم. واکمن ندا تنها میوه ممنوعه در دسترس بود و یک نوار درب و داغان و دو باتری قلمی نیمه جان هم تنها اسلحه من. غصهام گرفته بود که باتری رو به اتمام است اما من دلم میخواهد آن نوار کاست کذایی را برای بار بیستم گوش کنم. ندا که غصه مرا دید خیلی خونسرد اعلام کرد که اگر باتریهای قلمیش را در آب بجوشانم, دوباره شارژ میشوند و میتوانم کمی دیگر به موسیقی گوش کنم. طفلکی یا حرمت نگه داشت و نگفت یا اصلا نمیدانست که اینکار واکمنش را داغان میکند. اما نتیجه به هرحال این شد که تا مدتها بعد از به خواب رفتن خودش, من برای بار چهارم پای گاز و کاسه آب جوش ایستاده بودم و باتری میجوشاندم تا باز هم موسیقی بشنوم!
خب, سی.دی و دی.وی.دی و بعدهم موبایل و ام.پی.تری و ام.پی.فور و آیفون و تبلت آمدند و نوارهای کاست هم به تاریخ پیوستند و به همین سادگی نوستالژی شدند. سالهاست دیگر نوار کاست گوش نداده ام. سالهاست میخواهم روزی – که نخواهد آمد – تمام نوارهای کاستم را به سی.دی تبدیل کنم. سالهاست یک طبقه کوچک از یک کمد بزرگ را محبس نوارهای کاست باقیمانده از آن روزگار کرده ام و گرچه میدانم گوششان نمیدهم و فقط زحمت گردگیری عید نوروزیشان برایم مانده, اما این کشوی کمد را هم هرگز خالی نخواهم کرد ...