منشور بلورین ادبیات


منشور بلورین ادبیات
شیوا مقانلو
ورود به بحث ادبیات عامهپسند از مدخل معنایابی, دشوارتر از وجه مصداقیابی آن است. منتقدان این حوزه میدانند از "چه" صحبت میکنند, اما تعریف مشخص و یکسانی از این "چه" ندارند. دشوارفهمی واژههای "عامه" و "عامهپسند" - و تبعات بعدی این دشوارفهمی- قبل از زبان و ادبیات فارسی, به خود زبان وادبیات انگلیسی برمیگردد که مبدع این  تقسیمبندی است: از نظر معنا دشوارفهم است, و از نظر مصداق پراکنده. pop فینفسه خنثائیتی درون خود دارد که "مردم"بودن را در کلیترین شکلش مدنظر دارد. اما باpopular  شدنش, مقبولیتی هم به آن اضافه میشود که البته باز هم منفی نیست. و همین واژه وقتی بهpopulism  و استلزامات اجتماعی آن برسد, دیگر به راحتی در وجهی منفی و حیطه نقد روشنفکری قرار میگیرد (البته برخی رویکردهای نوینتر هم دیگر چندان دعوایی با پوپولیسم ندارند). از نظر مصداق نیز, pop به ژانرها و مدیاهای مخلتلفی سر میکشد و نه تنها بینارسانهای, بلکه درون یک رسانه واحد نیز مثالهایی بسیار متنوع – اگر نگوییم گاه متضاد- به خود میپذیید. شاید ملموسترینش موسیقی باشد: از عالیترین قطعات ساخته شده توسط جدیترین گروههای اروپایی, تا سخیفترین موسیقیهای چشم و ابرویی و زیرزمینی امروز وطنی, همگی در زیرگروه موزیک پاپ جا میگیرند.
شرط لازم هر اثر هنری, معرفی شدنش به مردم است و در معرض دید و نقد و تجلیل و تخفیف قرار گرفتن. خلق هنری تا وقتی در حیطه شکلگیری ایده و یافتن زبان و سرریز کردن معنا باشد, فرایندی تکنفره و خارج از بیان و بی نیاز از تفسیر است. هنرمند میافریند چون نیازش, زایش شخصیش, آفریدن است. اما بیگمان در هر مرحله این زایش میداند – و دوست دارد- که مولودش جلوی چشم دیگرانی بیاید که خود عاجز از افریدن اند. کار اما از دو جا خراب میشود: 1- مخلوق او یا سراپا دربند زبان نامفهوم و کاملا ذهنی و یگانه هنرمند قرار میگیرد و با هیچ مرحله از اجتماعی شدن کودک و ورود به ساحت دیگران جور نمیشود؛ اثری پریشان میشود که جز در ذهن آفریننده تماشاگری ندارد. سازنده و ساخته و خریدار چنان یکی میشوند که خارج از دنیای واحدشان کسی تاب یا فهم نزدیک شدن به آنها را ندارد. این چنین, اثر از جمع ناپدید میشود, و فرایند زایش تنها به صرف فرایند زایش انجام و تمام میشود... هنری دستنیافتنی, ادبیاتی دور, شعری تا ابد نامفهوم 2- مخلوق پیشاپیش چنان سرشار و مغلوب اجتماعی شدن, جمع بزرگ بیرونی, پدری غالب, است که از شدت وادادن به خواستههای آتی آنها, به شکل موجودی خمیری و از پیش قابل قالبخوری متولد شود. موجودی آماده پذیرش تمام بوسهها و اشک و آهها و دستمالیهای دایگان مهربانتر از مادر... و مادری که پیشاپیش خوشامد قابلگان و همسایگان را مد نظر داشته و مخلوق خمیریش را به باب دندان آنها سفته... هنری پیشاپیش در دسترس که نزدیک شدن به آن هیچ بهره هوشی, سواد اجتماعی, یا شهود درونی نمیخواهد. ادبیاتی آنقدر اهل بذل و ابتذال که از سطح مردمک چشم درونتر نمیرود و هیچ بخشی از مغز و ادراک را به کار نمیاندازد. شعری که پیشاپیش میداند تاکجا و برای که و از سوی که و تا کی خوانده خواهد شد. متنی که باز هم پیشاپیش  تمام شده است.
ادبیات یک نور سفید است, زندگی را روشن میکند, خودش سفید دیده میشود, اما از منشور که بگذرد هفترنگیش آشکار میشود. زرد, بخشی از این رنگهاست. میگوییم ادبیات زرد. همه میدانیم از "چه" حرف میزنیم. میگوییم "عامهپسند", باز هم میدانیم مصداقمان چیست. میگویند "مردم پسندش" بخوانید تا کمتر برخورنده باشد. اما باید رنگ را قبول کرد. دعوا سر اسمش نیست که خود وازعان "پاپ" هم در آن مانده اند. دعوا سر نفس وجود رنگ زرد هم نیست: سر رنگ زردیست که با تبختر و نادانی کلیت نور سفید را منسوب به خودش کند. بگوید چون من هستم, نور هست. خالقش و نویسندهاش و ناشرش بگوید همه جهان زرد است و تمام ادبیات این... نه جان من, رنگهای دیگر طیف را نمیبینی. بنفشش شاید آن ادبیات دور از دسترس و بی مخاطبی باشد که به صرف زادن, زاییده شده. اما آبی و قرمزش را هم ببین. کتابی که به زعم خوانندهاش آنقدر عالی باشد که توی تاکسی و در فاصله دو چراغ قرمز بشود تمامش کرد و هیجانزده شد, در سوی دیگر طیف "پیشاپیش تمام شدهای"ی قرار میگیرد که آنسوی طیفش ادبیات بسیار دشوارخوانی (و باز هم تمام شدهای) ست که هر صفحهاش مخاطب را نه به چالش و شهود و مداخله بلکه به عرق ریختن و دشنام دادن میکشاند.
میگوییم ادبیات عامهپسند ایران, و فورا چند اسم زنانه توی ذهنمان قطار میشود که کتابهایشان فروشهای چشمگیر دارند, زنانی که نوشتههاشان مصداق بازر کملطفی به زن است, و کتابهایی که پیشاپیش باب دندان نظم نمادین بیرونی, پدر غالب اجتماع, نوشته شده اند: نه چیزی فراتر پیشنهاد میدهند, نه کلمهای فراتر میروند, و نه نگاهی به فراسو میاندازند. همه چیز از آغاز مشخص است, زن خوب تعریف و ماهیتی غائی دارد, و زن بد نیز از ابتدا به سوی تنبیه غائی پیش میرود. آکنده از تیپ زن, و دریغ از یک شخصیت زن. موفقیت در گرو حفظ نظمیست که نویسنده و کتاب و خواننده هر سه به آن تن میدهند تا طرد نشوند. مضامین کم اند و مشخص. دایره لغات محدود و معدود و فقیرانه. احساسات رشدنیافته و خام. شخصیتها در سطح تیپ و شعار. کنشها قابل پیشبینی اند و واکنشها از آن بیشتر. همه در دایره بستهای میچرخند و در نهایت به نظم تعریفشده سلام میدهند... رنگ زرد کامل میشود. ( و تنها نکته مثبت این ادبیات برای من, مبحثی فرامتنی است که البته و متاسفانه از رویکرد منفی چنین نوشتههایی به ادبیات میاید: نویسندگان زن این آثار, از راه نوشتن پول دراورده و خانه خریده اند... حضوری قوی در دو عرصه نمادین و بدوا مردانه: پول و ادبیات.)
در ادبیات ایران مرد زردنویس هم کم نداریم. ناشران خوشذوق و کاردان زردچاپکن هم کم نداریم. خالقان ادبیات پلیسی وطنی چند دهه پیش – که خیلی از خاصنویسان امروزی هم روند خواندن را با آنها شروع کردند- مرد بوده اند. همان سادهانگاری عاطفی, سادهانگاری پیرنگی, سادهانگاری دیالوگی, سادهانگاری شخصیتی و تمام مولفههای زرد اینجا هم هستند, فقط شخصیتهای زن وجود ندارند, یا کم هستند, و هرچه هم هستند در عرض و طول همان نظم غالب مردانه, کتکخورهای جسمی یا روحی یا اجتماعی. نویسنده و متن و خواننده از ابتدا یکی هستند. در گذر زمان مولفههای ریز عوض شده اند, اما رنگ به قوت خود باقیست. کابارههای داستانهای ر. اعتمادی جای خود رابه کافیشاپهای تهران میدهند, اما شخصیتها و روابط و بده بستانها همان است. به جای رنگ و آرایش موی سر دختران دهه 40, مارک و اسم برندهای ویتریننشین پاساژهای امروزی صف میکشد. قهرمانهای فیلمفارسی امروز فقط رنگ چشمشان سبز و آبی شده: فیلمفارسی همچنان جولان میدهد. با رنگ سبز و ابی مشکلی ندارم, اما ذهنم عجیب به تفنگ چخوف ایمان دارد: بگو, بنویس, بیاورش توی داستان: ولی محمل حضور داشته باشد... اگر نداشته باشد, جایت را توی منشور نور بدان و ادعایی بیشتر از رنگ زردت نکن.