مروری بر کتاب "ولگردی پشت این دیوار"- نوشته محمد عطاریانی

مروری بر کتاب "ولگردی پشت این دیوار"- نوشته محمد عطاریانی-

نشر آهنگ قلم + نشر گلمهر- 1390- 90 صفحه

 

تجربه خواندن مجموعه­داستان­های ضعیف از ناشران معروف در چند سال اخیر, خیلی از خوانندگان حرفه­ای را نسبت به دست گرفتن کتاب تازه از راه­رسیده­ای که نه چیزی از نویسنده­اش به گوش خورده و نه جنجالی پشت سرش بوده, مردد می­کند. اما این تردید جای خود را وقتی به رضایت می­دهد که مثلا تصادفا با "طعم ولگردی پشت این دیوار" آشنا شوی و بعد از خواندش احساس غبن نکنی. به خصوص در مورد چنین کتابی که ذاتا با سلیقه­ات جور نیست – و دلایل جور نبودنش را خواهم گفنت – اما در ژانر خودش خوب ومستحکم نوشته شده, باید در مقام یک منتقد منصف اثر را در فضای خودش - نه فضای خودت - بسنجی و به آن نمره بدهی. که از قضا نمره قبولی هم می­گیرد.

تکلیف کتاب در نمایش فضای اجتماعی و شخصیت­ها و روابط داستانیش از همان اسم پشت جلد روشن است, از همان "ولگردی": کوچه­های تنگ و خاک­آلوده جنوب شهری, شهرستانی؛ خانه­های نقلی که حیاطشان مثل خانه مادربزرگه قدر یک آبکش است؛ پسربچه­های سرتراشیده و شرور, مادرهایی که یا دم در حیاط­ بساط سبزی­پاک کنی و تجسس محلی راه می­اندازند و یا خانه­نشین اند و سرشان به آبگوشت و دمپختک شب گرم است؛ روحانی مظلوم محل؛ ناتور هفت خط کوچه؛ کفتربازی و عاشقی رو پشت بام؛ لرزیدن دل برای دختر همسایه؛ امتحان ورودی مردانگی با بالا رفتن از دیوار باغ مردم؛ دعواهای کله­شکنی اوباش و اراذل موادفروش محله؛ و غیره و غیره. همه این­ها عناصری آشنا هستند که در نظر اول بیشتر راه به فیلم­ها و داستان­های پیش از انقلاب می­برند: یا به فضای غالب فیلم­ فارسی­ها و آدم بدها و آدم خوب­ها و مرام و مسلک­های برادربزرگ­ها و جاهل­ها و بچه محل­ها؛ و یا به نوشته­های نویسندگان قدیمی­تر نسل جنوب که خوراکشان نوستالژی­های کودکی فقیرانه در خاک و خل­های شهرهای نفتی بود. اما جذابیت کتاب عطاریانی در این است که از همان فضاها و روابط قدیمی و آشنا, لحظات جدید و گاه تکان­دهنده­ای خلق می­کند که کار را از کلیشه­شدن دور نگه می­دارد. یعنی وفاداری به ژانر به اضافه اعتماد به نفس افزودن تصایر نو, تمهیدیست که عطاریانی در نگارش سرراست و بی­تعارف کتابش به کار برده است.

هفت داستان این مجموعه یک راوی ثابت دارند که خاطرات سال­های کودکی خود در محله­ای نزدیک قبرستان مشهد را, نه به ترتیب زمانی بلکه به ترتیب دلخواه خودش - بازگو می­کند. چند خاطره گل­درشت, موتیفی از آن دوران گذار کودکی به نوجوانی هستند که داستان­ها را به هم می­چسبانند و حلقه دایره را می­بندند. فضای کار کاملا مردانه است, و کاملا تلخ. تلخی و سیاهی­ای که بدون هیچ سانتی­مانتالیسم روایتی یا کلامی بیان می­شود, و دست­کم برای من دل­نازک گاهی چنان ناگهانی و کوبنده است که ترجیح می­دهم تندتند از روی خط­ها رد شوم و صفحه عوض کنم: مثل آن­جا که راوی کم­سال ما تنها کفتر بازمانده از فوج کبوترهایش را کباب می­کند تا به دختر همسایه گشنه و محبوس در زیرزمین منزل غذا برساند؛ یا آن­جا که برادر نوجوان و قلدرمآب راوی برای فرار از دست سگ نگهبان باغ, بچه­شغال­ها را از لانه­شان می­دزدد و جلوی سگ می­اندازد. بلوغ روانی و جسمی راوی به رد شدن از هفت خوان همین تلخیهای بی­پرده بستگی دارد. او چیزهای خیلی طبیعی, خیلی عادی, و خیلی بیرحمانه­ی زندگی را به عنوان شرط اول بزرگ شدن در اجتماعش یاد می­گیرد, و در برابر هجوم ضربه­های احساسی ضدضربه می­شود: تا جایی که در یکی از موحش­ترین صحنه­های کتاب – که باز با لحنی نسبتا خونسرد بیان می­شود- شاهد خودکشی پیرمرد تنها و مقطوع النسلی می­شود که درون اتاق کوچکش می­نشیند و جلو خودش آجر می­چیند و دیوار می­کشد تا برای همیشه از دنیای بیرون جد اشود. انگار تماشای معصومان این نابودی – که راوی را تا مدتها گیج و منگ کرده و حتا وارث آن اتاقک می­کند- تیر خلاصیست که از ازدحام این کوچه بدبخت بر روح – نسبتا- لطیفش وارد می­شود.

زن­های داستان نیز زن­های آشنا و نوستالژیک همین فضاها هستند: مادربزرگ – مادربزرگ همه­ی قصه­ها و همه­ی بچه­ها- که دیگر دلش می­خواهد بمیرد. راوی - شاید با تعجب, شاید با حسرت, شاید با عصبانیت - ازوفاداری ناچارانه­ی مادربزرگ به پدربزرگی می­گوید که دست بزن داشته و زنش را کبود می­کرده اما مادربزرگ حاضر نبوده از او جدا شود, چون از نسل زنان بسوز و بسازی بوده که بالاخره باید سایه سری می­داشته که جلو مردم خوار و خفیف نشود. و بعد مادر راوی است, قدرتمند و مهربان و درپرده, با فرهنگی بالاتر از ننه تقی وننه حمید سیاه, که دم در نمی­شیند, اما آرزوهای کوچک و برآورده­نشده­اش کم از باقی زن­های کوچه و شهر ندارد. و بعد ستاره است که عشق هرگز به زبان نیامده­ی کودکی راویست, و بعد از او رعنای دخترعمو یعنی عشق نوجوانی. نصیب راوی از هر دو دختر شکست است: ستاره محله را ترک می­کند, و رعنا راوی را. اما راوی با همان سماجت و قلدری درونی همه قهرمان­های نحیف و آرمانی و گمشده که نسلشان سال­ها – یا قرنها؟ - پیش تمام شده, تا سال­ها منتظر و مجرد می­ماند. رعنای محبوبش حالا سه بچه هم دارد, اما مرد وفادار و مردانه قصه هنوز دوستش دارد و حتا بعد از طلاق گرفتنش رویای رسیدن به او را در سر...  

جذابیت کتاب برای من خواننده از دل همین تناقضی میاید که گرچه این فضاها فضاهای محبوبم نیست, اما چون دلنشین و منصفانه روایت شده اند, چون گاهی نیش طنزی پنهان را در خود دارند, و چون از روزهای حیاط­های درخت دار و خانه­های مادربزرگ­دار می­گویند, با آنها ارتباط می­گیرم. کلا دیدن اسامی­ای مثل "ولگردی" و "رفیق" و "پرسه" و "خوشگذرونی" و این جور واژه­ها پشت جلد کتاب­ها برایم جذاب نیست, چون پیشاپیش فضای خاص و استلزامات خاصی ایجا د می­کند که من مخاطبش نیستم. اما چینش درست این عناصر و بیان تمیز و پالوده - و البته دست اتفاق - باعث می­شود که کتاب عطاریانی را تا انتها بخوانم. اگر شما هم مثل من از کتاب­های خیلی مردانه خوشتان نمی­آید, اما بروید و از سر اتفاق با این کتاب بی­ادعا اشنا شوید, چون شاید شما هم مثل من از خواندن داستان­های کافی­شاپی و فضاهای بالاتهری تهرانی و روابط چند ضلعی احساسی (که تا چند سال پیش در داستان تازه و بکر بود اما دیگر خیر) خسته شده باشید.

شیوا مقانلو