محدودهی طعمهگذاری شده برای موشها
توی گوشی موبایلت تمام انیمیشنهای کوتاه برنده اسکار را جمع داری. چند صد یا چند هزار فیلم آرشیوی تاریخ سینمایی, یا جدید و پردهای و کیفیت9, هم توی کشوی میز تلویزیون یا داخل حافظه لپتاپت جا خوش کرده که شاید... فقط شاید روزی وقت شود و ببینیشان. یک هارد اکسترنال هم پر از سریالهای روز آمریکایی روی کشوی میز کارت است که مثلا اگر روزی به دلیل دست و پاشکستگی, یا بدهی به طلبکاران, یا بازنشستگی, یا شکست عشقی خانهنشین شدی و چند وقتی را کلا بیرون نرفتی, خوراک بصری کافی داشته باشی. شبها هم که اگر هنوز سایه آنتنهای بشقابیت روی سرت باشد, شکرخدا که رفقای کرهای و ترک وکلمبیایی کم نمیگذارند و از وقت عصرانه تا یک دقیقه قبل از خواب با پشتکار و جدیت همراهیت میکنند... خب, دمت گرم, یعنی دم همهمان گرم, اما حالا تو چه میدانی از زمانی که یک شب در هفته, کل ایران به مدت یک ساعت تعطیل میشد و مردم کار و زندگی و مهمانی و آشپزی و دعواهای زن و شهری و تلفنهای یواشکی را رها میکردند تا پای سریال چپ و چولهای به نام "اوشین" بشینند و درس عبرت بگیرند و کل هفتهاشان را بسازند؟!
اما در عین حال, در همان روزهای دقیانوسی صفحه کوچک تلویزیون از جهاتی مهربانتر از حالایش بود: حیوانستیزی باب نبود و بچهها گاهی در دشتهای سرسبز استرالیا با کانگوروی بامزهای به نام "اسکیپی" همراه میشدند و توی جنگل جست و خیز میکردند, و گاهی همراه سگ باهوشی به نام "رکس" مچ مجرمان را میگرفتند و تحویل قانون میدادند... چند تا بچه موش ایرانی مدرسهرو هم بودند که خب... میدانی... اول برنامهشان آواز میخواندند! و این ساختارشکنی خیلی عجیبی بود (البته واژهاش را بعدها یاد گرفتیم) یعنی آن موقع, خیلی ساده فقط بدیع و عجیب بود, خوشایند, و خیلی کیف میداد. عصر جمعهها – دلگیرترین اوقات عالم هستی- به عشق آوزاخوانی رفقای موشیت مینشستی پای تلویزیون قلمبه غیرمسطح و دم میگرفتی :ک مثل کپل... لای لای لای لای لالااااااااای...
آن وقتها هنوز موشها جویهای خیابانها را قلمرو نکرده بودند و توی جنگل و بیشه زندگی میکردند. دنبال طعمههای آلوده هم نمیدویدند و مثل آقاها به مدرسه میرفتند. این که میگویم مثل آقاها, خب طبیعتا مدرسهشان پسرانه بود و طبع سرکش من از همان موقع نقنق میکرد که این چه وضعیست و چرا مدرسه موشهای دخترانه نداریم؟ و چرا قصهسازان مهربان این برنامه, چند موش کوچولوی دختر را نشان نمیدهند, حالا ولو آواز هم نخوانند؟ نکته ساختارشکنانه (دوباره همان کلمه مطنطن! )دیگر این بود که بچه موشهای جنگلی خاکستری بودند: نه رنگ بدن و لباسهایشان, بلکه شخصیتهایشان. کپل گاهی فرشته آسمانی بود و گاهی یک بچه رذل پرخور, دُم باریک آیکیوی پایین داشت و اکثرا پرت از ماجرا, اما در عین حال رفیق بامرامی بود. عینکی از آن بچه خرخوانهای بینفص و اعصابخوردکنی بود که هرمدرسهای برای سرپا ماندن بهشان نیاز دارد, اما در عین حال ضعیف و شکننده هم مینمود. عاشق متکای راه راه خوشخواب بودم که عین بهشت بود: درست وسط بحثهای مهم خرخرش به هوا میرفت. بعدش هم گوشدراز بود که با یک صوت "قون قونی" و تکیه کلام "دارم میشنوم" نقش رادار زنده مدرسه را به عهده میگرفت. و آن آقا معلم مقرراتی و نصیحتگو که حتا خندهها و محبتهایش هم کنترلشده و از روی حساب بود, و سالها بعد که خودم در نقش استاد سر کلاس رفتم فهمیدم درآوردن احساساتش که ملغمهای از محبت و سختگیری بود, چه خوب و درست درامده بود.
عجب صفایی میکردند. فکر کن کلاس درست وسط سبزه و چمن باشد و تازه گاهی پیک نیک هم بروی و آتش روشن کنی و غذا بپزی! حیاط سیمانی ترسناک مدرسه ما – مثلا بهترین مدرسه شهر- برهوت لخت و وسیعی بود که زنگ تفریحش بهتر بود برای حفظ ایمنی از کلاس بیرون نروی, چون آفتاب داغی درست وسط ملاجت میتابید و تا کیلومترها جز دو پایهی رنگ و رورفته بسکتبال و یک ردیف آبخوری سیمانی سبزرنگ چیزی دیده نمیشد. من البته سنم و – و عقل رسمیام - بیشتر از آن بود که با بچهموشها همذاتپنداری کنم, نهایتش اساببازیهای محشری بودند؛ اما در محدوده عقل غیررسمی - همانی که مرا سرانجام نویسنده کرد- از خدا میخواستم همسن و همنوع و رفیق این پسربچهها بودم و همراهشان ماجراجویی میکردم. البته که ماجراجوییهایشان در مقایسه با ابعاد اسکیپی و رکس خیلی حقیر بود, اما در مقایسه با زندگی واقعی ما خیلی بزرگ. همذاتپنداری با رکس و اسکیپی و احتمال حضور در سیستم زندگی آنها از محالاتی بود که حتا برای بیپرواترین تخیلات هم نتیجهای جز افسردگی شدید نداشت.
مدتی بعد, که بزرگتر شده بودیم, موشها را از جعبهی کوچک بیرون کشیدند و بر پرده بزرگ سینما نشاندند. از نظر تعداد فروش بلیط که حساب کنی, فیلم "شهرموشها" هنوز هم پربینندهترین فیلم در تاریخ سینمای ایران است. یعنی فقط بچه کوچولوها نبودند که دست پدر و مادرها را کشیده و به زور به سینما برده بودند, بلکه خود آدم بزرگهای اتوکشیده و دارای خِرَد فردی و جمعی هم یک چیزیشان میشد و تنهایی هم بلیط خریده و سراغ موشها رفته بودند. راستش فیلم به قدر برنامه تلویزیونیشان برایم جذاب نبود. خب, امکانات سینمایی خیلی عقبتر و فقیرتر از حالا بود و اصلا همان یک ساعت ونیم زنده کردن موشها خودش کلی هنر بود. ولی فضای کار تاریک و دلهرهآور بود, غمافزا, و از آن سرخوشی بیدغدغه مدرسهشان خبری نبود. شاید هم چون داستان چنین ایجاب میکرد: شهرشان در معرض خطر جنگ بود, دشمنی به نام گربه "اسمش رو نبر" در تدارک حمله بود, و بهترین راه این شهروندان موشی به ظاهر ضعیف, خالی کردن شهر و مهاجرت به جایی امن بود.
نقدهای سینمایی اجتماعیای که روی کار نوشتند, به این موضوع تاختند: به این که به بچه یاد میدهی اگر مشکلی پیش آمد جاخالی کن, و اگر دشمنت به خاکت نزدیک شد فرار کن تا زنده بمانی ولو شهرت به دست دشمن بیفتد. خیلی بیراه هم نمیگفتند. خالی کردن عرصه هیچوقت بهترین راه نبوده. هرچه بود, اما در پایان فیلم نتیجه و پیام اخلاقیش کامل شد: موشها در میانه مهاجرت دچار استحاله شدند و فهمیدند باید بالاخره جایی ایستاد و جنگید. در حد توان خودشان مهمات جمع کردند و... جنگیدند. بعدش, بعد از پیروزی, برای همیشه از تلویزیون و سینما و زندگی ما رفتند. شاید در سالهای بعد پخش مجدد تلویزیونی هم گرفته باشند و بچههای نسلهای بعد هم با آنها آشنا شده باشند, اما ماجرای تازهای به قصهشان افزوده نشد و خرابکاری شیرین دیگری نکردند. بچهموشها هم همراه خیلی چیزهای دیگر از زندگی کودکی ما یبرون رفتند, اما من هنوز هم وقتی موشی را توی جویهای تهران میبینم, ته دلم آرزو میکنم از آن طعمههای مسموم نصیبش نشود.
شیوا مقانلو