ج- متولد سال 54. مشهد. کارشناس و کارشناس ارشد سینما از دانشگاه هنر, تهران. مدرس و مولف ومترجم. با کتاب از کودکی, یکی دو سالگی اشنا شدم, و از طریق داستانهایی که مادرم برایم میخواند... بعد هم شروع دبستان و ولعم نسبت به خواندن کتاب و رمان از همان هفت هشت سالگی. یعنی از کودکی در جهان ادبیات بودم, ولی به عنوان یک خوانندهی جدی. به شکل حرفهای از دوران دانشجویی در دانشگاه هنر دست به ترجمهی مقالات سینمایی یا ادبی و فلسفی زدم. نخستین کتاب ترجمهام – مجموعه داستان زندگی شهری اثردونالد بارتلمی- هم در سال 82 که دانشجوی فوق لیسانس بودم, منتشر شد.
ج- ما در دانشکده – به رغم ظاهرا تنها دانشکده سینمایی بودن در ایران- امکانات چندانی برای کار عملی نداشتیم, سیستم فیلمسازی قدیمی و کموسیله بود. و چندان مجال ارائهی طرح و تخیلاتمان وجود نداشت. بنابراین گروهی از ما انرژی و شوقمان را معطوف کتابخانه و مسائل تئوریک سینما و فلسفه و ادبیات کردیم. کتاب "زندگی شهری" را یکی از دانشجوهای سال پایینی ما از کتابخانهی برادرش – که ظاهرا معدن شگفتانگیزی از ناشناخته ها بود! - برایم آورد, بعد هم خودش به آمریکا رفت.
گرایش مطالعاتی غالب آن زمان, و خود من, بیشتر ادبیات پست مدرن بود, بنابراین اسم بارتلمی را هم در بحثهای نظری ادبیات زیاد دیده بودم, ولی داستان چندانی از او ترجمه نشده بود, مگر دو سه داستان در مجموعه ها یا مجلات. زورآزمایی خوبی بود, و البته به عنوان نخستین کار پرمخاطره. به هر حال کار ناشر خوبی پیدا کرد, و ویراستاری اشنا به زمانهی بارتلمی هم آن را ویرایش کرد.
3- می دانم که شما به ادبیات آمریکا علاقه مندید و غالب ترجمه های شما مربوط به ادبیات این منطقه است. خانم مقانلو چرا آنجا؟ و چرا مشخصأ آمریکای شمالی؟(ایراد ممیزی گرفته اند که من زیاد از اسم امریکا ستفاده می کنم!!!شما ببخشین)
ج- خب, اولا زبان ترجمهی من انگلیسیست, و آن هم نه آثار کلاسیک. طبعا آمریکا بیشترین حجم کیفی و کمی در ادبیات انگلیسی زبان معاصر را دارد, به خصوص از دههی 1950 میلادی به این سو, و به خصوص در ادبیات پستمدرن. بخشی از ماجرا هم به تصادف برمیگردد. اکثر کتابهای خوبی که در این مدت به دستم رسیده, مال آنجا بوده اند. البته الان وضع کمی عوض شده: تعداد نویسندههای دوفرهنگه/دوزبانه در دنیا زیاد شده: نویسندههایی موفق, مثل همین خانم دانتیکا نویسنده هائیتیالاصل کتاب "ژالهکش" که گرچه در آمریکا زندگی میکند و مینویسد, اما نمیتوان او را فقط آمریکایی در نظر گرفت.
4- شما به عنوان یک مترجم، وقتی می خواهید یک متن را ترجمه کنید، استانداردتان برای انتخاب آن اثر چیست؟ و آیا چون دونالد بارتلمی و خانم دانتیکا را اولین بار شما در ایران معرفی کردید، اصراری هست بر معرفی جدیدترها یا کیفیت اثر تعیین کننده است؟
ج- کیفیت اثر بیشک مهمترین عامل انتخاب من است: پرس و جویی که در مورد بازخوردهای جهانی کار, نظر منتقدان, سایر آثار نویسنده و .. میکنم. خانم دانتیکا را تصادفی شناختم, اما همان موقع شروع به جستجو درباره او و کتاب پرافتخارش کردم. برای من کسب جوایز قدر و معتبر جهانی ملاک معتبری برای انتخاب ترجمه است, ولی بدون شک از معرفی نویسندههای تازه به جامعه ادبی هم لذت میبرم. از کارهای دشوار هم خوشم میاید, و اگر متنی ساده و بی گره باشد, اصلا سراغش نمیروم. همچنین ترجمهی آثار نویسندههایی را که یکدفعه در ایران گل میکنند و چهار, پنج نفر با هم به سراغشان میروند, دوست ندارم.
5. شما طیف نسبتأ متنوعی از ترجمه در کارنامه تان دارید، از لوییس بونوئلی که سینمای سوررئالیستی با سگ آندلوسی اش شروع می شود تا بارتلمی ِ پست مدرنیست و دانتیکای و دی اچ لارنس فقید، اگر قبول کنیم که مترجم به عنوان نویسنده دوم اثر، خودش صاحب نگاه است و اوست که نهایتأ دست به انتخاب یک اثر برای ترجمه می زند، چه نقطه نظری باعث انتخاب این افراد برای ترجمه آثارشان شده؟
ج- ترکیبی از انتخاب و تقدیر! یعنی به طرز جالبی اثار کسانی که با سلیقهام جور بوده اند, به دستم رسیده. دانتیکا و بارتلمی را که گفتم, بونوئل هم کشف دوران دانشکده سینماست, و طبیعتا آثارش به عنوان پل مهمی میان ادبیات و سینما برایم مغتنم بود. در مورد لارنس هم اگر دقت کنید دوباره نویسندهای شناخته/ ناشناخته در ایران است. هم میشناسندش, و هم در حال حاضر هیچ نمونه متنی از او در دست نیست. لارنس اگرچه پیشنهاد نشر مرکز بود, اما فرصتی به من داد تا دست کم چند پاراگراف از آثارش را ترجمه و ارائه کنم. اینها همگی نویسندههایی چندلایه و دشوار اند, و به رغم تفاوتهای سبکی و جهانبینی, بسیار تاثیرگذار و انقلابی بوده اند.
ج- بونوئل و بارتلمی و لارنس و همینگوی و ... که مرحوم شده اند و من هم با جهان ارواح ارتباطی ندارم! اما خانم دانتیکا کاملا در جریان چاپ کتابش در ایران هست (پیام خصوصیش برای خواننده ایرانی هم در ابتدای ژالهکش چاپ شده). ایشان نظر خاصی درمورد ترجمه نداد. همه چیز را به خود من واگذار کرد. کلا خیلی هم اهل حرف و مصاحبه نیست. اما برایش جالب بود که کارش به فارسی هم درامده. بعد از این هم اگر از آثار نویسنده زندهی دیگری انتخاب کنم, حتما با او تماس میگیرم.
7. خانم مقانلو شما دانش آموخته سینما هستید و می دانم به فیلم نوار تسلط خوبی دارید، اگر اشتباه نکنم بیشتر تمرکز شما روی داستان و ترجمه است، چرا از سینما به ادبیات روی آوردید؟ و آیا در زمینه سینما تجربه ای داشته اید؟ آیا اصولأ بین این دو رشته( داستان و سینما) قابلیت همپوشانی و بده بستانی می بینید؟
ج- همانطور که گفتم علاقه به ادبیات از کودکی در من بود, و ریشهی ارتباط سینما و ادبیات هم در دانشکده پا گرفت. من اصلا اهل فضای جلوی دوربین و دنیای عملی سینما نیستم: سینما را به عنوان یک علم و یک ابزار بیانی مهم و قدرتمند دوست دارم, یک رسانهی بینظیر. قطعا ارتباط مهمی بین این دو حوزه وجود دارد. نه این رویکرد سادهانگارانه که متن ادبی فقط دستمایه نوشتن فیلمنامه برای یک فیلم داستانی باشد, نه. ارتباطی درونیتر در حوزه تفکر ... رابطه علت و معولیشان با اندیشهی بشر, تاثیرشان بر جوامع انسانی, تاریخسازیشان, و ... من بحثهای تحلیلی و تدریس سینما را دوست دارم؛ مثلا علم تدوین و سبکهای آن و تاثیرات مختلفش را خوب میشناسم, اما شخصا کار تدوین نمیکنم. جز کارهای کوتاه دانشجویی, کار دیگری نساخته ام. ولی زیاد درس داده ام, هم در دانشکده و هم کلاسهای خصوصی. کارگاه های فیلمنامهنویسی, تدوین, آشنایی با کارگردانان صاحبسبک, و ...پارسال هم البته مدیر تولید یک فیلم مستند در مورد پاراجانف بودم که بخشهایی از آن در ایران فیلمبرداری شد.
8 . خانم مقانلو با توجه به مطالعه و شناخت شما از ادبیات روز دنیا، بلاخص آمریکای شمالی، وضعیت ادبیات ایران را در مقایسه با ادبیات روز جهان چطور می بینید؟( اگر بد بینید سوال بعدی من این است: چه عاملی باعث این مسئله شده است؟ و اساسأ مشکل کجاست؟) و اگر به این سوال پاسخ دادید سوال بعدی بنده این است( راهکارتان برای برون رفت از این مشکل چیست؟)
ج- من نظر چندان مساعدی ندارم. گاهی که جسته و گریخته مصاحبه های سایر همکاران را میخوانم که داستان کوتاه یا رمان ایرانی را خیلی شکوفا و گاهی جلوتر از دنیا دانسته اند! تعجب میکنم: مگر ما چقدر با ادبیات روز جهان, به زبان انگلیسی یا ..., آشناییم که دوستان به چنین نتیجهای رسیده اند؟ به نظرم مشکل ادبیات ما در نداشتن یک خط سیر منسجم تاریخیست. ما هیچ چیز را به شکل کلاسیک تجربه نکرده ایم, و سیر تحول ادبی نداشته ایم. از متون تمثیلی یا عرفانی قدیم پریده ایم وسط داستان نویسی معاصر. طی آن مسیر تاریخی که غرب رفته, خیلی اهمیت دارد, که خب دیگر ممکن نیست. امروزه هم که داستانهای ما اسیر مد و موج اند: دو سه سال است فقط تهرانگردی و کافه و رستوران و اینها توی بورس است! که متاسفانه مد کمقابلیتی هم هست. بارتلمی هم از زندگی در شهر, سریالهای تلویزیونی, مارک لباسها, غذاها و نوشیدنیهای زمان خودش, و ... مینویسد: اما به وسیلهی اینها نقد کوبندهای بر سیستم اجتماعی و نحوه زندگی مردمش وارد میکند, ترسها و حقارتها را نشان میدهد, یا با سیاستهای جنگطلبانهی آمریکا مخالفت میکند.
یک عامل کمکی مهم میتواند خواندن هرچه بیشتر ادبیات جهان باشد, چه قدیم و چه جدیدش, و دنبال کردن آن خط سیر: چه ترجمه های متون قرن پانزدهمی, و چه آثار سال 2010 میلادی. البته مگر ما چقدر مترجم داریم, و یا مترجمانمان چقدر وقت دارند که بخواهند این همپایی را ایجاد کنند؟ بخشی از بار به دوش خودنویسنده های ایرانیست که بی واسطه با همتایانشان آشنا شوند.
9. شما به عنوان مترجمی که حالا به نظر می رسد دیگر به مرزهای پختگی رسیده باشید، به نظرتان مشکل ترجمه نشدن آثار ایرانی را به زبان های دیگر چه می دانید؟ به اعتقاد بنده در دوره های مختلف ما نویسندگانی داریم که کارهایشان ارزش ترجمه شدن داشته اند اما بجز تعدادی اندک این افتخار نسیب خیلی ها نشده، به نظر شما مشکل کجاست و چرا ما نویسنده جهانی نداریم؟
ج- حتما نویسندههای ارزشمند داشته و داریم, اما مشکلات هم کم نبوده اند. اولا مترجم باید در زبان مقصد – در اینجا انگلیسی- صاحبنظر و مسلط باشد, اما اکثر مترجمان ما بیشتر در برگرداندن از انگلیسی به فارسی تبحر دارند تا برعکس. برای خودمن ترجمه فارسی به انگلیسی متون علمی و فنی و کاری و خلاصه غیرادبی خیلی سریعتر انجام میشود تا متن ادبی. چون خودم نویسنده ام, مدام دچار وسواس میشوم و آنقدر درگیر معانی و آوای کلمات فارسی میشوم که کند جلو میروم. دیگر این که, مترجم باید هر دو فضای مقصد و مبدا را بشناسد, نه فقط کلمات و اصطلاحات را. برای یک مترجم غربی, فرصت آشنایی با فرهنگ و تاریخ و وضعیت اجتماعی ایران چندان مهیا نیست. ما مرزهای خیلی بازی برای این تبادلات نداشته ایم. یعنی مثلا یک مترجم ایرانی الان خیلی بهتر فضای کلی شهر و جامعه نیویورک را میشناسد, تا یک مترجم آمریکایی فضای تهران را. از بس فیلمش را دیده ایم, و خبرش را شنیده ایم, و ... س در نبود این آگاهی تاریخی و معاصر, مترجم غربی هم فقط کاری فنی خواهد داد.
ما در حلقهی دوستانمان گاهی کارهای هم را ترجمه میکنیم, اما ماجرا کلا نهادینه نیست. کاش نهادهای متولی هنر و ادب, کارگروه های ویژهای تشکیل میدادند, استاد ایرانی و خارجی میاوردند, عدهای را در دانشگاه یا بیرون از آن برای این امر تربیت میکردند, حقوقی هم برایشان در نظر میگرفتند تا بنشینند و به شکل هدفمند برخی کتابهای مهم را ترجمه کننداما این هم فقط موردی دیگر در فهرست رویایاهای محال من است!
10. در جایی گفته اید که دایره علایق شما از خوان رولفو تا آریل دورفمان و صادق هدایت گسترده است، این سه را چطور با هم جمع می بندید؟ آیا وجه اشتراکی بین آنها می بینید یا صرف لذتی است که از خواندن آثارشان برده اید؟
ج- به نظرم لذتی که برده ام, ناشی از خصوصیت یگانه ای در آثار آنهاست که میتواند همان وجه اشتراکشان هم باشد: هر سه اسمی که گفتید منحصر به فردند, زبانی خاص دراند, فضایی وهمانگیز و مالیخولیایی ترسیم میکنند, نیش میزنند, و خواننده را توامان در لذت و عذاب نگه میدارند. و در عین نوشتن آثاری که به لحاظ ادبیت و داستانیبودن ممتازند, نسبت به وضعیت اجتماعی زمان خود هم بسیار حساس و هشیارند. گرچه صادق هدایت اکثرا از جامعهی ایرانی با تمسخر و تحقیر یاد میکند, اما تا آدم قلبا از مشکلات مردمش متاثر نباشد, اینطور موشکافی نمیکند. دورفمن هم مصاحبه هایی درمورد اوضاع آرژانتین و شیلی دارد که بسیار کوبنده و تاثیرگذارند. در عین حل دچار این توهم هم نیستند که مصلح اجتماعیند و باید با شعار عدهای را دنبال خودشان راه بیندازند. آنها با یک کتاب, تغییرات یک عمری ایجاد میکنند.
11. خانم مقانلو شما هم مترجم پر کاری هستید و هم داستان نویسی با سبک و سیاق خاص خودش. اصولأ رویکردتان به عنوان نویسنده ی مجموعه داستان های دود مقدس و کتاب هول، چقدر وام گرفته از فضای ترجمه های کارهایتان است؟ و آیا داستان هایتان از ترجمه هایتان تاثیر گرفته اند؟
ج- در مورد پرکاری که لطف دارید ولی من خودم را خیلی پرکار نمیدانم. اگر به عنوان یک مرجم جایگاه شغلی تثبیتشده و ثابتی داشته باشیم, پتانسیل ترجمه ما خیلی بیش از این هاست و دست کم باید سالی سه, چهار کتاب ترجمه شده داشته باشیم که البته کیفیت بالایی هم داشته باشند.
کلا ادبیات شخصی من متاثر از ادبیات جهانیست, نه ایرانی. و راستش نسبت به ادبیات معاصر ایران نه خیلی علاقهای داشته ام و نه چندان تاثیرپذیریای. بنابریان تاثیرات ادبیم بیشتر از کلیت داستانهای خارجی بوده تا نویسنده هایی که خودم ترجمهشان کرده ام. من آثار بارتلمی و بارت و بونوئل را دوست دارم, و اصلا هم کارهایم را در حد حتا مقایسه شدن با این استادان جهانی نمیدانم. اما حتا اگر بتوانم هم دوست ندارم شکل آنها بنویسم. یعنی اصولا داستانهایی که به ذهنم میایند, سبک و سیاقشان آنگونه نیست و جور دیگری متبادر میشوند. ولی به هر حال برای کسی که در هر دوحوزه تالیف و ترجمه کار میکند, همیشه تاثیرات ناخوداگاهی هم وجود دارند.
نوشتن برای من جواب دادن به یک حس درونیست, یک خلقت ذهنی, و یک آفرینش فکری که از راه کلمه حاصل میشود. شاید تا ماهها این حس به سراغم نیاید, و وقتی بیاید چندین شبانهروز مرا درگیر خودش کند. معمولا فکر یک داستان مدتها ذهنم را درگیر میکند, خیلی بیشتر از زمانی که صرف نوشتنش میکنم. یعنی وقتی مینشینم پای کیبورد, زمانیست که داستان کاملا در ذهنم آماه شده. البته معمولا چندین بار ویرایشش میکنم, اما موقع نوشتن شکل کلی کار برایم روشن است.
اما ترجمه یک کار هرروزه و منطقیست, خبری از این مودهای ناگهانی و عشقی در آن نیست. البته در درجه اول باید از اثری خوشم بیاید و با آن ارتباط بگیرم (تا حالا هم هیچ کاری نکرده ام که دوستش نداشته باشم), ولی وقتی انتخابش کردم, خودم را موظف میکنم که هرروز مثل یک شغل رسمی حتما فلان قدر صفحه کار کنم, بدون هیچ عذری.
ج- بله, شما به نکتهی مهمی اشاره کردید. شاید یک دلیلش تاثیرپذیری از سینما و تهنشین شدن مسائل مونتاژی در ذهنم باشد. به قول یکی از دوستانم من موقع بستهبندی و اسبابکشی هم براساس سبکهای تدوینی عمل میکنم! یعنی ما چند فریم داریم که باید اطلاعات کامل و لازم را درون آنها, و به واسطهی نوع اتصال آنها با هم, ارائه بدهیم. و در عین حال چیزی را از قلم نیندازیم. باید از این فرصت خوب استفاده کنیم. مخاطب (خواننده یا تماشاگر) وقت اضافی ندارد که صرف شاخ و برگها و آببندیها بکند. زبان برای من مسالهی مهمیست, نه فقط یک ابزار روایتی: خودش هم بخشی از روایت اصلیست. من باید تمام زورازماییم را با زبان بکنم تا اطلاعات+ حس+ معنای مورد نظرم را به یک نفر دیگر منتقل کنم. همان چینش تراشخوردهی کلمات کنار همند که فضای موردنظرم را میسازند.
ج- هر دو, و خیلی چیزهای دیگر. نوشتن و ترجمه کردن فقط بخشهایی از وجود من یا هرفرد دیگر اند. یکجور برچسبهای بیرونی اند که البته به مردم دیدی کلی درمورد زندگی و تفکر شمامیدهند. شاید گاهی هم سوءتفاهماتی ایجاد کنند. ولی ابعاد دیگری هم در زندگی همهی ما وجود دارند, و به هر حال یک آدم اهل ادب و هنر و فرهنگ ام.
ج- اگر به حساب نصیحت و اندرز نگذارید, اولا تا میتوانند – و میتوانیم- بخوانند. هم داستان و هم تئوری, چه زبان اصلی وچه فارسی؛ و از کتابخانهها غافل نشوند. ثانیا, در عین بررسی جریانات داستانی, اصلا درگیر حاشیهها و باندها و ماجراهای فرعی نشوند. بهترین شاگردی, شاگردی خودکتابهاست و نه ماجرجراجوییهای کم حاصل. نکتهی سوم داشتن نگاه انتقادی نسبت به آثار خودشان- و خودمان- است, یعنی در عین احساس غرور از بودن در فضای هنر و ادبیات, فروتن و نقدپذیر هم باشند. توهم ادبی آفت بزرگیست, درست است که گاهی برخی نویسندههای بزرگ به صرف نوشتن یک کتاب در تاریخ ادبیات جهان جاودانه شده اند, اما دلیل نمیشود که ما هم به خاطر چاپ یک کتاب کوچک خودمان را نویسندهای تثبیتشده و بری از نقد بدانیم.
ج- حتما. هماننطور که گفتید ارتباطم با جوانترها خوب است, و مثلا تنها داوریهایی که در آن شرکت میکنم, مربوط به مراسم دانشجویی یا کارگاههای جوانها یا شهرستانیهاست. در همین رفت و آمدها خیلی وقتها داستانهای حیرتانگیزی پیدا کرده ام؛ و تنها کاری که از دستم برمیآمده تحلیل و تشویقشان بوده. کلا در هر زمنیهای, و نه فقط ادبیات, همیشه باید به نسل بعدی امیدار بود. نه این که چشم بسته تعریف و تمجید کنیم, بلکه خودمان کمک کنیم تا پتانسیل نهفتهشان مجال بروز پیدا کند. کمک کنیم تا آن دختر جوانی که میخواهد نویسنده بشود, بتواند سرش را با افتخار جلوی خانواده بالا بگیرد. یا پسری که میخواهد مترجم ادبی باشد, هنگام صحبت از شغلش دچار لکنت نشود.
البته سوی دیگر قضیه این است که این چند سال اخیر کتابهای کمرمق و تکراری هم زاید خواندم که شاید به نظرم جای خوانده شدن نداشت؛ و به عذر این که نویسندهاش هم جوان است نمیشود از مشکلات عدیدهشان چشم پوشید. اینجا همان خطر دچار توهم شدن یک نویسندهی جوان با یک مجموعهی کوچک هم پیش میآید. این یک بحث آسیبشناسی مفصل میطلبد که کلا در این چند ساله معیار نشر و چاپ چه بوده, و چه کتابهایی و چرا و چگونه دیده شده اند یا نشده اند.
ج- شخصیتها و سوژههای من ترکیبی از واقعیت و تخیل اند. سوژهی من همیشه چیزی خواهد بود که ذهنم را تحت تاثیر قرار داده: چه در واقعیت زندگی, چه در خواب و رویا. گاهی یک خبر کوتاه روزنامهای, گاهی یک تصویر خیالی که خودم پر و بالش داده ام. کلا با سوژههایم زندگی میکنم, زندگی مجازی, و اگرچه در واقعیت زندگی نمیکنند اما برای من وجود دارند و همهشان را میشناسم که کی اند و چه کاره اند. گاهی برخی سوژهها اضطرار بازگوشدن دارند اما شکلشان داستانی نیست, بلکه مناسب مقاله یا یادداشتنویسی در وبلاگم هستند. یعنی این اضطرار باید به شکل داستانی برای من پیش بیاید.
و هر وقت که آماده شوم, مینویسم. خوشبختانه با مشکل نبود فرصت یا فضای کاری و ... روبرو نیستم. شرائط بیرونی معمولا مهیاست, فقط باید روان خودم مهیا باشد, و روی مود نوشتن باشم. اما حتا اگر قلمیش نکنم, نمیگذارم از ذهن دربرود و مدام با آن کلنجار میروم تا روز نوشتن.
سقف من یک سقف متغیر است و مدام تغییر میکند! سقف دیروزم یک چیز بوده که شاید به آن رسیده باشم, اما سقف فردایم چیز دیگریست که قطعا پسفردا فرق خواهد کرد. بنابراین نمیتوانم جواب مشخصی به این پرسشتان بدهم. در کل نوشنن برایم حرفه یا مشغله نیست: بخشی از من است که نمیتوانم حدش را بدانم. قطعا دلم میخواهد داستانهایم بیشترین خواننده را داشته باشند, و به زبانهای دیگر هم خوانده شوند. اما این ماجرا همهاش هم دست من نیست. در کل هدفم این است که "درست" زندگی کنم و آدم درستی باشم. همین.
ج- فعلا نزدیک به 10 کتاب زیر چاپ دارم. ترجمهی سه اثر کلاسیک از ادبیات جهان – سفرهای گالیور, زیبای سیاه, و سفر به مرکز زمین - با نشر ثالث. مجموعه داستان جدیدم هم دست نشر ثالث است و در حال ویرایش. برای نشر ققنوس هم زندگینامهی سه نفر از مشاهیر جهان – ادیسون, میکلآنژ, و اسکندر مقدونی- را ترجمه کرده ام که باز هم در گروه سنی نوجوانان قرار میگیرند. دو کتاب ترجمه شده هم تحویل کتابسرای تندیس داده م که قرار است بخشی از یک مجموعهی بزرگتر از ادبیات جهانی باشند: "عمارت معصوم" اثر پی.دی.جیمز, و "ستارهها" اثر پل ثرو. ترجمهی یک کتاب درسی سینمایی برای دانشجویان رشتهی سینما- و سایر علاقمندان- را هم تمام کرده ام ترجمه کرده ام: "مطالعات سینمایی", که انتشارات سمت آن را چاپ میکنند. و یکی دو پروژهی در دست انجام دیگر ...
ج- هیچ, مگر تشکر از شما به خاطر پرسشهای دقیق و هدفمندتان که مشخص بود مسیر کاری من را به دقت دنبال کرده اید و زحمت کشیده اید تا سوالات جامعی طرح کنید. برای شما و سایر همکارانتان در مجلهی الفبا آرزوی موفقیت هرچه بیشتر میکنم.