دلتنگی غیاب (نوستالژی دوچرخه)

دلتنگی غیاب (نوستالژی دوچرخه)
شیوا مقانلو
این طور نیست که همیشه دلت برای چیزی یا کسی که حضورش را تجربه کردی تنگ شود: گاهی دلتنگ اتفاقی یا آدمی میشوی که هرگزنیامده و نرفته, اما میدانی اگر میامد ومیرفت یکی از بهترین نوستالژیهای عمرت را شکل میداد. اینطور بگویم که گاهی عجیب دلتنگ چیزهایی میشوی که هرگز تجربه نکردی. این جور دلتنگیها البته مال آدمهاییست که علاوه بر زندگی منطقی و درست و معمولی, یک زندگی ذهنی مخفی هم دارند؛ شاید هم چند زندگی ذهنی مخفی, و میتوانند خیلی قشنگ توی ذهنشان با قشنگی خاطرهای که هرگز وجود نداشته خوش بگذرانند, یا میتوانند غمگین اتفاقی بشوند که در دنیای واقعی هیچوقت رخ نداده اما در یکی از زندگیهای ذهنیشان میتوانسته رخ بدهد و عجیب هم غمافزا بوده... آخر آدمهای معقول فقط یک بار زندگی میکنند, دلتنگ چیزی هم که نداشته اند نمیشوند.
دوچرخه؟ خب, این یک تابوی کودکی بود. چرا؟ چون احتمال زیادی وجود د اشت که از رویش بیفتی و دست و پا و صورتت زخمی بشود. حالا چطور میشد مگر؟ این سوال را دیگر باید از والدین همیشه نگرانی بپرسی که فعالیتهای سوپرخطرناکی مثل دوچرخهسواری و شکلات خوردن و فحش یادگرفتن را برای بچههایشان چیزی همردیف رفتن به چنگ اژدهای هفت سر یا سقوط آزاد در دره میدانستند, احتمالا همردیف معتاد شدن, همانقدر خانمانبرانداز و آینده خرابکن. دوچرخه ه ه ه ه؟ دوچرخه سوار بشی که سرت بخوره لب سنگ دیوار؟ چی ی ی ی ی, شکلات بخوری به میزان دلخواه؟ که بیماری شکلاتمرگی بگیری و بمیری؟ ها, با بچهها بروی توی خیابان, حرف بد هم ازشان یاد بگیری و تو دعواهای بعدی بزنی؟ دیگر چه؟ همه اینها پس فردا میرسد به معتاد شدن!
یک ضربالمثل قدیمی و نمیدانم مال کجا میگوید "ژاکت لباسی است که وقتی مادرها سردشان بشود, بچهها باید بپوشند." خب, خیلی از چیزهایی هم که یاد گرفتیم و نگرفتیم حکم همین ژاکت را داشت. چیزهایی بود که بزرگترها خودشان یاد نگرفته بودند, نیازش را هم حس نمیکردند, پس یعنی نیازی نبود که بچهها هم یاد بگیرند. آن هم بچههایی که از همان بچگی زندگی ذهنی اطمینانبخشی داشتند و تمام روزهای سال را لابلای کتابهای قصهشان پرسه میزدند و زیر پتو برای خودشان قلعه و دژ میساختند و پشت پشتیها کلی دوست خیالی میافتند. توی آن کتابهای قصه دوچرخهسواری که سهل است, هواپیما و زیردریایی هم میراندی؛, و زین دوچرخه که هیچ, سوار زین اسبهای سرکش هم میشدی. البته برای دختربچه های خوشبختی که برادر بزرگتر داشتند, حکم دوچرخهسواری هم فرق میکرد. به نظرم وجود یک برادر بزرگتر همیشه دریست که به روی بهشت نعمات ممنوعه باز میشود: بازیهای خیابانی, کتک و دعوا و زخم و زیلی شدن در کمال امنیت خاطر, صدبار از روی دچرخه افتادن و دوباره بلند شدن, شنا کردن توی آبهای کثیف و خوردن میوههای نشسته, دزدیدن سوئیچ ماشین پدر و ویراژ دادن در بعدازظهرهای گرم تابستان, آموخن انواع روشهای تقلب امتحانی, کش رفتن تمام شیرینی و شکلاتهای گنجه های مادربزرگ, و کلی نوستالژی دیگر که البته نمیدانم چه مزهای هستند چون هرگز تجربهشان نکردم. حالا اگر کسی از میان خوانندهها برادر بزرگتری داشته اما دوچرخهسواری یاد نگرفته, به من خبر بدهد تا در مانیفستم تجدید نظر بکنم.
بزرگ که شدیم بعضی از آن میوههای ممنوعه کودکی را تجربه کردیم, هم در زندگی واقعی و هم در زندگی ذهنی. اما راستش حتا وقتی اختیارم دست خودم آمد هرگز دوچرخهسواری یاد نگرفتم: نه در زندگی واقعی و نه در زندگی ذهنی. شاید میترسیدم دست و پای و لباسهایم روغنی شود. شاید هم به راحتی کودکیها دوچرخه سایز خودم را پیدا نمیکردم. بزرگ که میشوی سایز رویاهایت هم فرق میکند. معنای این دوچرخه هرگز سوارنشده هم در بزرگی برایم فرق کرد. شد نماد رهایی از شهر و قوانین و مردمانش, شد رویای نوازش باد روی پیکری که با چشمهای بسته و دستهای باز در هوا مهار دوچرخه اش را روی جاده صافی رها کرده تا فرشته ای را تا ابد دلنگران خودش کند, آنقدر که فرشته به عشق این دختر از آسمان پایین بیاید و آدمیزاد شود تا کنارش بماند و مراقبش باشد. فیلمش را هم اگر ندیده اید لو نمیدهم تا بروید و خودتان فرشته تان را پیدا کنید.
حالا وقتی گاهی هوس و فرصت و پول سفری کوتاه مدت را داشته باشم, اول میروم خیلی متمدنانه جاذبههای ترویستی آن شهر را جستجو میکنم – مثلا همین کیش جادوییمان را- و وقتی میبینم یکی از جاذبههای توریستی چنین شهرهایی وجود امکانات دوچرخهسواری و پیستهای مطمئن و استاندارد (آن هم برای خانمها) است, کمی گیج میشوم. شاید حسودیم هم بشود. بدترش وقتیست که دوست صمیمی و همسفرت به تو بگوید "وای چه عالی! میتونیم دوچرخه هم سوار شیم و دور جزیره بچرخیم!" و من باید لب و لوچه ام را کج کنم و این حس را قورت بدهم که گرچه میدانم سُر خوردن و سرعت گرفتن و مخالف جهت باد رفتن چقدر باید دلپذیر باشد اما فقط بگویم "نه! من ترجیح میدهم لب دریا بشینم و ... بشینم و ... هیچ, فقط بشینم و آنقدر دریا را تماشا کنم تا تمام شود".