حسنک...ببخشید, کبرا کجایی؟

حسنک...ببخشید, کبرا کجایی؟

شیوا مقانلو

 

"دختری که اینقدر گیج است که مهمترین چیزهایش را زیر درخت جا می­گذارد, خب حقش است که ..." اینها تفکرات دختر 6-7 ساله­ای است عاشق کتاب و کتابهایش؛ دختری که فکرش را هم نمی­تواند بکند چطور یک بچه هم سن وسالش انقدر غرق بازی شود که کتابی را زیر درختی جا بگذارد. کبرا, به این بی فکری, حقش است غصه بخورد. این یکی دختر داستان کبرای کلاس اولی را دور از شان, و مناسب بچه زرزروهای کودکستانی می­داند که همه چیزشان را جا می­گذارند؛ نه یک بانوی 7 ساله که دیگر خواندن و نوشتن می­داند و مادرش مسئولیت تمام کارهای این چنینی را به خودش واگذار کرده. کبری...خب, یک­طوری کم عرضه است, از آن بچه طفلکی­ها. سوال آخر داستان هم که دیگر نورعلی نور است: "راستی به نظر شما تصمیم کبرا چه بود؟" هه­هه­هه. اقای نویسنده داستان هنر کرده! می­خواسته تعلیق و هیجان و پایان باز برای داستانش ایجاد کند, و در عین حال پند و پیام اخلاقی هم مخابره کند و بچه­ها را آگاه کند.

 حالا, این واژه­های "تعلیق" و"هیجان" و "پایان باز" را سال­ها بعد, و وقتی سرم پر از تئوری­های ادبی/هنریست, در تفسیر داستان­ها به زبان می­آورم, اما همان موقع هم با همان عقلم می­فهمم این داستان زیادی لوس است. اصلا توهینی است به بانوهای 6و7 ساله کتابخوان که مجموعه­های "هایدی" و "مارتین" و "هانس کریستین اندرسن" و "کتاب­های طلایی" را مثل گنج ذی قیمتی دور تختشان چیده اند, و دفترهاشان را مرتب جلد کرده اند.

این روزها می­گویند انگار کبرا کتابش را زیر بغلش زده و برای همیشه از آن کتاب و آن حیاط رفته است. خب, با این تفاسیر بالا, خیلی بد هم نشد. اما جایش را چه چیز پر خواهد کرد؟  دختربچه دیروز می­خواهد بگوید "آقای مسئول کتاب­های درسی اول دبستان! می­گویی زمان جلو رفته و باید داستان­ها را به روز کرد. قبول! اما لطفا بشین پای حرف­های یک بچه واقعی امروزی که سرش پر از بازی­های کامپیوتری و موبایلی و سریال­های ماهواره ایست. یکجوری معصومیت کودکانه­اش را برگردان که در عین حال به­روز هم باشد. اصلا بگذار خودش داستان کتابش را پیشنهاد کند. شخصصیتی را بیاورد که دوست داشته باشد, که بشناسد. که به عقل هزاره سومی­اش بخورد."

اما ... اما می­دانی به نظر من دلیل اصلی کوچ کبرا از این اولین خاطره درسی, از فارسی اول دبستان, چیست؟ من فکر می­کنم کبرا رفته چون داستانش برای بچه­های امروزی زیادی علمی / تخیلی بود! فضاهای غیرواقعی و غیرآشنا داشت. یعنی,  اینطور بگویم که این داستان حیاط و درخت داشت! خب, این­ها امروزه زیادی تخیلی و افسانه­ای اند. به همان اندازه­ی سفیدبرفی و هفت کوتوله و اینه جادو. حیاط دیگر کجاست که اصلادرختی داشته بشاد و بعد بشود زیرش کتابی جا گذاشت؟ درخت دیگر چه صیغه ایست؟ حیاط منزل کبرا اینها را کوبیده اند و به جایش برج 20 طبقه­ای ساخته اند که فقط در تراس پنت­هاوسش یک عدد شمشاد لاغر جلوه­گری می­کند که من فضای سبز ام. همانطور که مادربزرگ "قصه سلطان مار" و "سمک عیار" و "سلیم جواهرفروش" را زیر لحاف کرسی بقچه کرد و با خودش از دنیا برد, کبرا هم از خانه­اش آواره شد و کتابش را زد زیر بغلش و برای همیشه از محله, شهر, کشور, و جهان ما رفت.

ببین کبرا...من متاسفم که به نظرم آن­قدر کم عقل می­امدی... خب, حالا ترجیح می­دهم برگردی, کمی امروزی­تر البته. تو سال­ها بود که دیگر هیچ شباهتی به دخترهای قصه­های عصر دیجیتال نداشتی. یکی از دوستانم طره­های جلوی موهای دختر دبستانیش را رنگ می­کند تا از باقی همکلاسی­هایش کم نیاورد. آن یکی دوستم, یک مادر شاغل, پسربچه­اش را از سه سالگی پای بازی­های کامپیوتری نشانده: نه منچ و مارپله و شطرنج و نهایتا معماهای شرلوک هولمز, نه... از این بازی­های بکش­بکش پر از اسلحه و زد و خورد و مشت و لگد که تویش هر چه بیشتر آدم بکشی و کله درب و داغان کنی, بیشتر امتیاز می­گیری. به او می­گویم "بچه­ات از کودکی یاد می­گیرد برای امتیاز گرفتن در زندگی, باید آدم­های دیگر را له کند و بالا برود. کله بترکاند و بکشد و پیروز شود. آن­قدر ادم بکشد تا آخرش آهنگ پیروزی تمام شدن بازی را برایش بنوازند." می­گوید "تو نمی­فهمی. امروز همه­ی بچه­ها اینطوری بزرگ می­شوند. توی کشورهای غربیش هم که طراح این بازی­ها هستند, همین است. طوریشان نمیشود. اگر این بازی­ها تاثیر بدی داشت الان باید یک نسل بچه خلافکار می­داشتیم." می­گویم – دیگر خطاب به خودم و نوشته­هایم – این بچه­ها روی تنشان که جای چاقو ندارند, اما توی ذهن و دلشان را نگاه کن, مامان کوچولو.

حالا کبرا جان, اینها را نوشتم که حلالم کنی. امیدوارم جانشین بعدیت بتواند از پس همه­ی این مشکلات بربیاید: نه از واقعیت بچه­های امروزی دور باشد, و نه مسلح به انواع لباس­های ضدگلوله دی­جی­مونی. فقط یک بچه­ی واقعی باشد.