آی خونه­‌دار و بچه­‌دار, پایان­‌نامه داری وردار و بیار!

آی خونه­دار و بچه­دار, پایان­نامه داری وردار و بیار!

 

کتابخانه دانشکده علوم انسانی استکهلم جای وسوسه­انگیزی بود, وسوسه­انگیزتر از کافه تریای دانشجویی که برای صبحانه­ی بچه­ها, در کنار انواع کیک و قهوه و شکلات و چایی, ساندویچ خاویار و تخم مرغ هم می­فروخت تا مغزشان برای شروع روز سوخت کافی داشته باشد.

می­شد با خیال راحت از صبح تا شب توی این کتابخانه بمانی و بچرخی و راحت باشی. یکی از بچه­ها می­گفت تا یازده شب هم از اینجا استفاده می­کند. من ذهن محاسباتی ندارم, چشم اندازه­گیر هم همین­طور, برای همین نمی­دانم زیربنا و روبنایش چند متر مربع بود؛ فقط می­گویم بزرگ, خیلی بزرگ, روشن و نورگیر؛ کف تمام طبقات و سالن­ها هم پوشیده از موکت نرم مخملی تا صدای پای مزاحمتان بلند نشود. دو طبقه­ی مجزا داشت, با سالن­های وسیع مطالعه که تمام سعی­شان را کرده بودند تا از شما دوست بی­علاقه به علم که ثروت را برتر می­دانید, یک دانشجوی خوره­ی کتاب بسازند, از جمله میزهای بسیار بزرگ یک نفره که می­شد رویش پاتیناژ بازی کرد. غبطه­انگیزی "سرانه­ی میز خالی برای یک نفر" در قیاس با میزهای کوچولوی کتابخانه­های خودمان است که چهار, پنج نفر را به شکل صمیمانه­ای دور خود می­پذیرد (پشت یکی از همان میزهای پاتیناژ مذکور نشسته بودم و مثل ندیدبدیدها کتاب سال "شانل" را ورق میزدم که متوجه شدم دختری جوان و سالم وارد دستشویی­ای شد که تابلوی "مخصوص معلولان" روی درش نصب بود. چه آدم­های بی ملاحظه­ای!) و نیز چراغ­های مطالعه­ی پرنور, بعضی جاها مبل, خیلی جاها کامپیوتر. طبقه­ی پایین برای مطالعه­ی آزاد و استفاده از اینترنت و خواندن کتاب­های سفارش­داده شده بود؛ طبقه­ی بالا هم پر از ردیف­های طولانی ومنظم کتاب­های مخزن, و سالن­های مطالعه­ی عمومی. همه چیز بزرگ, ساده, تمیز. آدم هم البته خیلی کم.

در یک گوشه­ی طبقه­ی همکف هم گذارم به غرفه­ای افتاد که تعداد قابل ملاحظه­ای کتاب – واقعا کتاب, و نه مثلا جزوه­ی سیمی یا صحافی شده­ی زرکوب- تویش چیده شده بود: همه در قطع رقعی, با طرح جلدهای شیک و مرتب. به توضیح دوستم, این­ها پایان­نامه­های دانشجوها بود که اکثرا به زبان انگلیسی نوشته, و تمامشان به هزینه­ی دانشگاه به شکل کتاب چاپ می­شدند, طرح جلد می­گرفتند, و یک نسخه­شان به تمام کتابخانه­های کشور ارسال می­شد تا برای همه­ی مردم کتابخوان در دسترس باشد؛ و خلاصه بعد از جلسه­ی شیرینی­خوران دفاعیه, حاصل چند ماه تلاش شبانه­روزی نمی­رفت ته انبار کتابخانه­ی دانشکده یا وسط گنجه­ی اتاق پذیرایی منزل پدری تا همه فراموشش کنند و خودتان از همه بیشتر.

بخش کتاب­های انگلیسی این دانشکده البته خیلی هم پر و پیمان نبود. انصافا کتابخانه­ی دانشکده­های خودمان منابع غنی­تری دارد: اگر مشتری­هایش باشند و قدر بدانند و بخوانند. ولی دامنه­ی تنوع کتاب­های آنجا طبیعتا وسیع­تر بود:. ادبیات و موسیقی در کنار مد و رسانه. اما این همه فضا را میخواستند چه کنند؟ حتما استاندارد همین است. باز سروکله­ی غبطه­ی مقایسه کردن با کتابخانه­های خودمان پیدا شده و یادم انداخته بود که مسئولان و دست­اندرکاران باید با چه همتی بودجه بگیرند و خرید کنند و کتاب­های فارسی و انگلیسی را به فضایی که "نیست" اضافه کنند تا کتابخانه به­روز بماند. متقاضیان کار در کتابخانه هم باید وزن و سایز مشخص و رژیم لاغری دشواری داشته باشند تا بتوانند یک­وری از لابلای قفسه­ها رد شود و به کتابی برسند. و از این حرف­ها.

من البته از بودن ِ "نبودن"هایی مثل فضا و بودجه باخبرم, و این که تا همینجا هم خیلی هنر است, و این که خیلی کاریش نمی­شود کرد. اما آرزو همیشه هست... امید هم کنارش هست.

 

شیوا مقانلو