آن باجههای عمومی اما خصوصی ....
یک ظهر تابستانیست. از آن هواهایی که جان میدهد خورشت قیمه دستپخت مادرت را ببلعی و زیر باد خنک کولر دراز شوی. اما برای یک دختر سال اول دبیرستان, این تصویر زیادی لوکس و تنبلانه است. هنوز عرق امتحانات خرداد خشک نشده که باید طبق رسوم و اداب مقرره برای یک دختر متین و موقر به کلاس کنکور بروی تا اگر قرار است عرقی هم خشک شود, عرق ساعت 1 ظهر باشد و به مدد فسفس پنکههای قراضه کلاس خصوصی کنکور. حالا این همه هیاهوی بسیار برای چیست؟ برای افزایش احتمال پاسخ صحیح به مثلا دو تست چهارجوابی در برگه کنکور: تا شاید این که بدانی سعدی قرن هفتم میزیسته یا سنایی, یا کوارتز با بازالت چه فرقی دارد, دروازههای بهشت موعود یعنی رشته پزشکی مورد تحسین خانواده و شهر و کشور را به رویت بگشاید و تویی که از خون و بوی بیمارستان و کلهم اجمعین دکترها بدت میاید, وارد این جایگاه المپی شوی.
یک چیزی داخل وجودت گیرکرده که به ضرب هیچ فانتای هیچ بابای مدرسهای پایین نمیرود. آن ته وجودت میدانی اینکاره نیستی و اگر هم وارد المپ شوی, آخرش شورش می کنی و پایین میایی تا همراه پرومته کنار مردم زمینی که دوستش داری زندگی کنی. چون آخرش – یعنی چند سال بعد- سر از دانشگاه هنر درخواهی آورد. پس این گیر ِ گیرکرده داخل وجودت پیشآگهی این خبر است که در غرب, یعنی در کلاس کنکور و آمادهسازی رشته پزشکی, خبری نیست که نیست.
مودب و آرامی, آرام در ظاهر. پس این لج کورکننده را باید سر کی خالی کنی؟ خب, دبیرهای ریاضی همیشه گزینه خوبی هستند. به خصوص که سن و سالی هم ازشان گذشته باشد. هم میشود خیلی شیفتهشان شد و به شوقشان چنان جبر خواند که 19.30 گرفت, هم میشود مسئول همه بدبختیها دانستشان و تمام نقشههای شیطانی نوجوانانه را ذهنا رویشان پیاده کرد. حالا در این ظهر داغ تابستانی که با رفیق شفیقت از کلاس کنکور زده ای بیرون و سرگردان میچرخی, چه چیزی برایت شربت خنکی خواهد شد که لجت را خالی کند و بغضت راباز و لبت را پرخنده؟ آها! یک تلفن مزاحمی به دفتر مدیریت کلاس کنکور, خواستن دبیر نگونبخت ریاضی پای تلفن , و .... فوت کردن توی گوشی!
این جمله آخر اگر میزند توی تمام هیجانی که جمله قبلش ایجاد کرده بود, معذورم. تخیل معصومم هم اگر قد بدهد, شرم شاگردی نمیگذارد به کار شیطانیتری فکر کنیم. کنارش هم این شبهه که نکند اگر یک کلمه بیشتر از فوت بگوییم, استاد صدایمان را بشناسد! ما, سالها قبل از آمدن و همهگیر شدن بیبیلکی به نام موبایل, بسیار معصوم و ساده و خوشدل ایم. و این باجه زرد و تنها که گرمازدهتر از من زیر افتاب ایستاده, تنها شاهد خاموش این معصومیت خواهد بود. با مشتی پر از هراس و سکههای خرد وارد کابین میشویم, دو نفری. این سکههای چند ریالی چندی بعد به تاریخ خواهند پیوست, همراه باجههای زرد تلفن, همراه معصومیت بچههایی که نمیدانند روزی میرسد که هر کودکی تلفن مخصوص خودش را کنار ظرف غذا یا توی جیب کاپشنش به مدرسه میبرد.
حالا سالها بعد است. دیگر چشم و گوشمان از چیزهای بهتاریخپیوسته, پر شده. دوستم دختربچه هفت سالهای دارد که البته و به جبر زمان, برایش گوشی موبایلی هم خریده. با نگرانی مادرانهای که ته رنگی از غرور هم دارد, میگوید ساعت 6 صبح اتفاقی بیدار, و متوجه شده دخترکش بیدار است و دارد اس.ام.اس بازی میکند. دخترک تا متوجه بیداری مادر میشود, در همان چند ثانیه طلایی که جاسوسهایی مثل جیمز باند قدرش را میدانند, با مهارتی قابل تحسین آخرین اس.ام.اسها را پاک میکند و با آن چشمهای درشت معصوم دستها را به نشان بیگناهی بالا میبرد. تسلیم است؟ مادر تسلیمتر است. ما همه تسلیم شده ایم. من همراه مادرش آهسته سر میخورم توی یک ظهر تابستانی وتوی آن باجه تلفن زرد قایم میشوم.
برخی هم سن وسالهایم با حسرت, با بغض, با حسادت از امکانات تکنولوژیک بچههای امروزی حرف میزنند که تمام جهان را توی گوشی یا لپتاپ کوچکشان جمع دارند. من حسادتی ندرام, خوشحال هم هستم. این رسم زمانه است. بگذار چیزهایی را که ما نداشتیم, اینها داشته باشند. بگذار زندگی را حسابی زندگی کنند. دلخوشم که اینها بهتر از ما, ولی نه بیشتر از ما, با زندگی روبرو میشوند.
با همین دلخوشی پاورچین و در خلوتی خیابان, وارد باجه تلفن میشوم. شماره میگیریم. تماس برقرار میشود... اما پروژهمان شکست میخورد. دستخوش آن خندههای بیدلیل دخترانه شده ایم که در عین بی گناهی گناهکار جلوهات میدهند. به فوت اول نرسیده, قطع میکنیم. میخندیم و توی خیابان به سوی کلاس کنکور راه میفتیم تا این گرمای تابستاین را زیر باد پنکههایش خنثا کنیم. ماجراجویی کوچکمان شکست خورده, اما سرخوشیم.
آن عصر و شب به خیر میگذرد البته. فردا ولی از جنس دیگریست. مادرم- مادری از جنس مادرهای زمانه باجههای تلفن عمومی زرد- ظهر که به خانه میآید و میآیم, با سگرمههای درهم میگوید همکارش خانم فلانکی که دیروز برای کاری از اداره مرخصی گرفته بوده و بیرون زده بوده, مرا دیده که توی یک باجه تلفن زرد مشغول شماره گیریم. وامصیبتا! وااسفا! اعتبار خانوادگیمان جلوی این خانم فلانکی از بین رفته. و مادرم میخواهد بداند چه حرفی با چه کسی داشته ام که ازتلفن منزل قابل گفتن نبوده.
اسم این خانم فلانکی را طی این سالها فراموش کرده ام. اما قیافه زیاده سنگینوزن و دهان گشاد و موهای وزویش را نه. نفرتم از او جایش را به افسوسی از موضع بالا داده. بیشتر اما ازدست آن باجه تلفن ظهر تابستانی دلگیرم. تو قرار بود خصوصی باشی, یک حریم امن, یک رفیق رازدار و پرده پوش, شاهد گریهها و خندههای من و ما و هزاران دختر دیگر. شاید آنقدر آدم فروختی که جمعت کردند. رقیبت شد یک جسم نیمهتمام و نیمهمعلق که انگار موقع حرف زدن همه عابران را در مکالمه ها شریک میکند. شریک مکالمههایی که دیگر نمیچسبد, نمک ندارد.
حالا که دیگر این گوشی کوچک جزئی از زندگیمان شده – انقدر که دیگر حتا یادمان نمیاید در روزگار نداشتنش چطورزندگی میکردیم- از صحبتهای تلفنی گریزانم, مگر به جد باشد و ضروری. زنگ میخورد و جواب نمیدهم. پیغام میگیرد و گوش نمیکنم. همه چیز انقدر عیان شده که دیگر عیانیش به چشم نمیاید. حوصله بازخوانی این تفاسیر بودریاری را هم ندارم. جایی ته دلم, نابو کودکانه, هیجان یواشکی تلفن زدن به کسی را میخواهد که نداند این سوی خط تویی.
شیوا مقانلو