آدمهای بزرگ معمولی

برای محمد محدعلی

آدمهای بزرگ معمولی
برای محمد محدعلی
شیوا مقانلو
"آدمهای بزرگ" با "آدم بزرگها" فرق میکنند. آدمبزرگها آنهایی هستند که در یک مسیر خطی از طفولیت به پیری میرسند, و به خیلی چیزهای دیگر, اما کودکی را از دست میدهند, همراه با خیلی چیزهای دیگر. اما آدمهای بزرگ یک جور بزرگیای دارند که ربطی به سن و سالشان ندارد, بازنشسته هم که شده باشند خوبیهای زمان بچگی تویشان حفظ شده.
از آدمبزرگها اطرافمان زیاد داریم, اصلا بگو نود درصد آدمهای روزمرهای که میبینیم و خودمان هم شاید جزئشان باشیم: همانها که صبحها لقمه خورده و ناخورده از سر اجبار به سمت محل کار میدوند, که دم پاگرد پلهها قبلا یادشان میآمد کیف و عینشکان را جا گذاشتنه اند و حالا موبایلشان را, و برای برداشتنش دوپله یکی میکنند. همان آدمبزرگهایی که آنقدر دیده و شنیده و شفاف شده اند که گفتن و نوشتن از زندگیشان سخت است. انگار بخواهی یک خودِ زمخت و بیحال امروزیت را بریزی توی کلمات و به خورد خودهای دیگری بدهی که دارند همان پلههای روزمرهگی را دو تا یکی میکنند. نوشتن ازشان سخت است چون عادی و ترحمانگیز و تهی از ویژگیهای قهرمانی و دراماتیک اسطورهها شده اند و پول دادن بابت خواندن ماجراهایشان سخت است. شده اند قهرمانهای بالقوه دوستنداشتنی داستانهای امروزی ما پلههای زیادی از پاگرد قهرمانهای دوستداشتنی قدیم پایینتر ایستاده اند.
حالا, قصهی دشوار این آدمبزرگها را چه کسی بهتر از یک آدمِ بزرگ میتواند بنویسد؟ آدمِ بزرگی که عدد شناسنامهاش بالا رفته اما خندههای بی آلایش یک کودک و شفافیت و تیزبینی ذهن یک جوان را حفظ کرده است؟ این آدمِ بزرگ هنوز همانی است که در بچگی به او گفته بوند جلوی پای مهمان بلند شود و تکریمش کند. حالا هم مهمان نصف سنش هم که باشد, روزی صدبار هم که بیاید و برود (مثلا مهمانهای نمایشگاه کتابی شلوغ یا کتابفروشیای پرمشتری) باز هم برخاستن و لبخند پرتکریمش سرجاست. هنوز همان جوان فروتنی است که در سلام و علیک و شادباشها پیشقدم میشده, ولو حالا در سلام و علیکهای دنیای مجازی و ابراز لطف به مخاطبان ندیدهای که یک چهارم او عدد شناسنامه دارند, یا بگو به قدر شمار کتابهایش سن. بذلهگوئی و کودکانهگی چیزی از جبروتش کم نمیکند, یعنی به وقتش اخم پیشانیش ساکتت میکند و به وقتش غم توی نگاهش ... باز هم ساکتت میکند.
دستِ نوشتنش هم یک درمیان میرود سراغ آدمبزرگهای واقعی و آدمبزرگهای دروغی. دروغ که نه, اسطورهای. همان اسطورههایی که میآیند تا ملال ما از روزمرهگیِ عادی بودن را ببرند. یعنی فاصلهی زیادی بین اسطورههای نیرومند و تباهیناپذیرش با کارمندهای تباهشدهی آپارتماننشینش نیست. آن تاریخ جذاب و مبهم قدیم به زیبائی ثبت میشود تا واقعیت زشت و زمخت امروز شفافتر دیده شود, شاید با تامل, شاید با عبرت. او هم کلمه و قصه میافریند و هم کلمات و قصههای آفرینندگان دیگر را میخواند, یعنی با این عدد شناسنامهی لاجرم به بازنشستگی اما زندگیش نشده فقط ذکر خاطرات شفاهی. اطوارش هم عادی و غیرعاریتی است که اگر مثلا سیگار همیشهروشنش را از دستش بگیری حضورش تمام شود. قهوهاش را در کافهای خلوت بخورد یا دیزیاش را در سرایی شلوغ, همانی است که هست.  
آدمبزرگ شدن جبر محتوم زندگیِ همهی ماست و با جلو رفتن عدد شناسنامه پیشکشمان میشود . اما آدمِ بزرگ شدن به این راحتیها نیست. کمی استعداد و کمی هوش و کمی مردمداری و کمی خلاقیت و کمی مهربانی و کمی حسن خلق و کمی شوخطبعی و کمی زحمت و مرارت و مشقت و بسیاری چیزهای دیگر لازم دارد. این آدمهای بزرگ, آدمهای بزرگ عادی, هم مثل اسطورههای کهن همیشه جوان میمانند و هم مثل آدمبزرگها با شناسنامهی تحمیلیشان پیر میشوند... خیلی سخت است عادی باشی اما همیشه جوان بمانی...