من هدهدم, حضور سلیمانم آرزوست...


من هدهدم, حضور سلیمانم  آرزوست...
شیوا مقانلو

همیشه پای یک "تو" در میان است. یک "تو"ی واسطه میان "من" و "او" که کار نوشتن را سخت می کند.

1. لحظهی بالقوهی نوشتن – یا هر خلق هنری دیگر- یک لحظهی کاملا شخصی است, یک من ِ کامل. جایی (و مرادم از جا ترکیب از زمان و مکان است) که بدون حضور یا نیاز به حضور یک غیر, فشار فرایند زایش ذهنی آنقدر شدید و محتوم میشود که تنها برای براوردن همین خواسته دست به قلم میشویم. هیجانزده از یافتن چیزی نو در جهان درون یا بیرون, مغرور از رسیدن به یک جواب نهائی که باید حیات کاغذی بیابد, سرمست از رسیدن به شکل اعلای یک ایده, دلزده از حمل افکاری بیجهت یا باجهت, اسیر دریاهای ناخوداگاه یا عصبانی از رویاهای نامحقق, حالمان هر کدام اینها که باشد ولی به یک جای قطعی رسیده ایم: یک جای قطعی برای سرریز کردن, جایی برای آلودن دنیای بیرون با زهر این حسها, یا برای پالایش و ویرایشش با عطر این حسها... اما تا اینجای کار, چه بر سر جهان بیرون خواهد آمد ربطی به ما ندارد. اینجا فقط تمنای من است که براورده میشود. کرشمههای ذهن من است, رقص پراطوار خیال من که به هیات کلمه تبدیل میشود.
این تمنای خلق اما سیلابی یکباره و شهودی نیست که بی خبر از دل آسمان به دهن هنرمند جاری شود. شرایط حضور و زایش باید مهیا باشد, و مهیاکردنش به دست خود نویسنده است. تمام دنیا مادهی خام است, هر لحظه برگی از یک رمان, هر اَبر روندهای سوژه ی آفرینشی تازه؛ گفتگوی دو عابر که در باد محو میشود میتواند به خطوطی خواندنی برگردان شود که تا ابد ماندگار شود؛ و ماندگاری صخرههای یک کوه را میشود با چینش کوتاه و کمرنگ کلمات به لحظه ای گنگ و از یادرفتنی تبدیل کرد. و بعد, آن احساسات است: آن احساساتی که تمام آدمیان تجربهاش میکنند اما اکثرا اسمی برایش ندارند یا رنگش را تشخیص نمیدهند یا حضورش را به رسمیت نمیشناسند. احساساتی که تنها یک نویسنده از داشتنش خجالت نمیکشد, نمیهراسد, دست و پا نمیلرزاند یا خودش را شماتت نمیکند. او با من ِ خودش آشتی است, یا اصلا مینویسد تا آشتی شود, تا تاب بیاورد, تا خودش را توی آینه تشخیص دهد.
همهی آدمها بوی عطری را که در اتاقک بستهی آسانسوری به جا مانده, حس میکنند. اکثرا اما فقط تا همینجا: تا همین لحظهای به گار افتادن کوتاهمدت حس بویایی. بعضیها هم جلوتر میروند: به زبان میگویند چه بوی خوشی, یا ناخوشی. بعضیها قدم بعدی را هم برمیدارند: در سکوت ِ ذهنشان آدمی را تصور میکنند که این رد از او به جا مانده, آدمی که چه زیبا یا زشت بوده. اما به اینجا که برسند همه مقابل یک "خب, که چی؟" عام و تکراری قرار میگیرند. یک اتفاق تکرارشونده و عام است دیگر, گفتن ندارد, فکر کردن ندارد, از همه بدتر نوشتن ندارد که! از بوی به جاماندهی عطری بگوییم یا بنویسیم که چی بشود؟ خب, حالا نوبت آن نویسنده ی سرکش و بیچاره است. همو که پشت تمام "خب, که چی؟" های دنیا برایش نیازمحتوم زایش ادبی خوابیده است. بو که به دماغش بخورد, دیگر نمیتواند بیخیال از آسانسور بیرون بیاید. در این لحظه, در این جائی که ذهنش و تخیلش و حواس پنجگانهاش دست به یکی کرده اند تا بیچارهاش کنند, جهان بیرون و غیر و مخاطب و دیگری جایی ندارد. حتا صاحب عطر هم دیگر مطرح نیست. حتا آسانسور هم محو میشود. فقط کرشمهای هست, نیازی که که از درون نویسنده میشکفد و سرریز میکند تا داستان آن بوی عطر را بنویسد, تا نمیرد. او هر روز تمرین میکند, هر روز سوار تمام آسانسورهای دنیا میشود, هر روز از پشت سر تمام آدمها رفتنشان را می نگرد, تا خودخواسته و آگاهانه اسیر دست بازیهای روزمرهی زندگی شود و با نوشن از پشت پنجرههای ذهنیش, آن روزمرهها و جهان و خودش را جاودانی کند. ماحصل رقص شخصی و فردی و یکنفرهی او, استمرار یافتن حیات است.  
2. اما هر نازی, عاشق نیازمندی میخواهد که چرخهی تمنا را کامل کند. باید یک حضور غیر, یک "او"ی ناظر, یک غائب از نظرِ صاحبنظر به تماشای ناز این کلمهها بشیند تا چرخهی سر زدن و بالیدن بذر کلمات کامل شود. حالا که آن زایش محتوم روی کاغذد آمده, حالا که آن مستی تابناپذیر شبانه به خماری صبح رسیده, حالا که نویسنده از درد ذهنش خلاص شده و با خودش آشتی کرده, نوبت آشتی با جهان است. حالا همان وقتی است که به مستی نوشتهای اما باید به هشیاری ویرایش کنی. * حالا دوباره جهان برایت مهم میشود. دوباره فکر ِ او و غیر و دیگری به سراغت میاید. سر و کلهی مخاطب پیدا میشود. یعنی تمام آن هستیهای نوشتاری بالقوهای که باید می آمده اند, یک عاشق ناظر میخواهند تا بالفعل شدنشان را تحسین کند و جشن بگیرد. ناظری که گاهی هم عتابشان کند, نقصشان را بگیرد, بگوید که اصلا نباید می آمده اند و جهان به وجودشان نیازی نداشته؛ یا بگوید بدشکل آمده اند, زودرس اند, ناجور و بی شکل اند؛ مخاطبی که آنها را به عرش ببرد یا کسی که با خاک یکسانشان کند. یک "او"ی کلی و بی شکل و فرضی, یک "او" که میتواند هر جای دنیا باشد, یا اصلا هنوز به دنیا نیامده باشد. یک  مخاطب سوم شخص بی نام و نشان که گرچه حضورش ضروری است اما هیچ شناختی بر ماهیت و چگونگی هستیش وجود ندارد.
در این لحظهی بعدی, منِ آفریننده به موجودیت گنگ مخاطبی می اندیشم که شاید – که باید - این نوشته را بخواند. او میتواند با ضرباهنگ حسی و تردستیهای خواندنی فرزند کلامی من روبرو شود و دوستش داشته باشد, در مرحلهی زیباشناسی نوشتارم بچرخد و ببیند تا کجای دنیای من با دنیای او همراه و همآواست. یا میتواند پلهای عمیقتر, پایینتر و به ذات اثرم, حرکت کند و در پی شناخت هستی متنی باشد که شاید با هستی خودش مطابق شود, شاید خودش را در نوشتار من پیدا کند. تجربهی آشنا و بیظیر و تاثیرگذار تمام نویسندهها این است که روزی مخاطب ناشناسی سر راهشان می آید – با ایمیل یا حضورا – و میپرسد از کجا آن حس را میشناختی که در داستانت آوردی؟ از کجا میدانستی من هم همان چیز را  تجربه کرده ام که شخصیتهای خیالی تو؟ از کجا میدانستی چقدر درد کشیده ام که روی کاغذ آوردهایشان؟ اصلا داستان زندگی مرا از کجا میدانستی؟! حالِ نویسنده در برابر تمام این "از کجا"ها, یک گیجی و نمیدانم خجالتآمیز و شیرین است: من نمیدانستم! من فقط خودم را روایت کرده بودم. با استشمام یک, عطر زایش کلمات در من قوت گرفت؛ و با دیدن سنگفرش لقی کلماتم جاری شدند! اما حالا که چنین است, حالا که تو پیدا شدی, چقدر عالی! چه بی نظیر! اگر تو نبودی و مرا از این همحسی خبردار نمیکردی, شاید به خیل همان آدمهای "خب, که چی؟" میپیوستم که بی هیچ کلام بعدی از آسانسور خارج میشوند تا هیچ نوشتاری نه زاده شود و نه خوانده. اما با حضور توی غائب, به خاطر همین مخاطب بیشکل, من باز هم سوار آن آسانسور خواهم شد.  
3. اما وقتی پای "تو" وسط میاید کار سخت میشود. همان وقتی که من روی مرز باریک و نامشخص  نامشخص حتا برای خودم, و بیشتر از همه برای خودم- داشتن یک مخاطب فرضی راه میروم. همان وقتی که در عین نیاز به آفرینش شخصی و سرریز درونی, به مخاطب مشخصی فکر میکنم که دیگر یک "او"ی یبشکلو غایب نیست, بلکه آمی است – اصلا هزاران آدم- که شکل و هویت دارد و نظرش پیشاپیش برایم مهم است و عتاب و خطاب و مهرش به نوشتارم معنا دارد. کسی که آزادی وحشیانهی لحظهی خلقتم را سلب میکند چون بخشی از هشیاریم متوجه اوست که مبادا این لحظه را دوست نداشته باشد, که مبادا حال مرا درک نکند. یا اصلا بعضی جاها را به شوق خوشامد همو مینویسم, خودم را هم گول میزنم که تمامش دلِ خودم است اما میدانم بخشی هم به خاطردل اوست. او کارم را خراب میکند, چون دیگر "او"یی نیست که در خلسهی عابدانهی نوشتن مرا تنها بگذارد, بلکه "تو"یی میشود که برخی کلمات به شوق او یا از ترس او جاری خواهند شد. من میدانم که تو در نوشتار من چیزهایی را میبینی که آن خیل عظیم "او"ها نمیبینند. کلید کشف رمزهای زبان من در دست توست. تو از "او"ها باهوشتر, کتابخواندهتر, منعطفتر و همراهتر هستی. تو لحن آوازهای ذهنی مرا بلدی. توم یدانی من چه شاهکاری خلق کرده ام. و به همین دلیل میتوانی نابودم کنی.     
و بی گمان من ِ نویسنده همیشه "تو"ی حاضری دارم که دست مهر یا عتابش بالای سرم دراز است. جامعهای خاص از مخاطبان که بخشی از کنشِ نوشتن من پیشاپیش معطوف به / مشتق از آنهاست. چنینی مخاطبی مرا وارد دایرهی بستهای میکند که همزمان آرامشبخش و ترسناک است. از سوئی, امنیت خاطری میبخشد که من هرچه به همین روال و سیاق بنویسم, برای او پذیرفتنی است: آرامش ناشی از دانستن یک "تو"ی قانع و حاضر و حامی که قدر ملاحظات مرا میدانند. یک مرحله از بدهبستان معنوی و حتا مالی, چون همین مخاطب خاص در گردش مالی کالای تولیدی من بسیار موثر است. من برای خوشایند تو مینویسم, تو هم برای خوشایند من بخر و بخوان و حمایت کن. و وجه ترسناک ماجرا هم همینجاست: همینجائی که من از "جا"ی وحشی و شخصی و فردی خودم دور میشوم؛ و تردید درمورد پسندیدن توی مخاطب, قطعیت آفرینش ادبی مرا متزلزل میکند. من به جای آشتی با "من" و به جای "فکر کردن پسین به "او", پیشاپیش به آشتی نوشتاری با "تو" می اندیشم. من همزمان قوی و ضعیف میشوم.
آیا میشود به لحظه ای جادوئی امیدوار بود که من و تو او بی هیچ مسامحه و ترس و شوق و بده بستانی در کار آفرینش باشیم؟

* جملهای منسوب به ارنست همینگوی.

 

پی دی اف های پیوست شده

دریافت فایل