مروری بر رمان "پیاده" نوشته حمید بابائی


مروری بر رمان "پیاده" نوشته حمید بابائی
شیوا مقانلو
رمان "پیاده" بیشترین جذابیتش را مدیون انتخاب سوژه بکر و بدیعی است که بیش از نیمی ازافراد جامعه تجربهی مستقیمی از آن ندارند: سربازی. به خصوص در بین رمانهای خنثی و یکنواخت امروز که خواننده را صرفا میان کافه ها و پاساژها میچرخاند, پرداختن به این موضوع جسارت میخواهد.
نقطه قدرت اصلی کتاب در فضاسازی دقیق آن است. تنهائی و غربت و دلتنگی و ناواردی سربازها با استفاده از عناصری دقیق از همان ابتدا نشان شده اند: جادهی پیچاپیچ, باران, ماشینهای قراضه, لباسها و وسایل همسان سربازی, غذاهای بد, مه و سرما , دیوارهای بلند و ... گرچه پرداختن زیاد به این روزمره گیها باعث شده داستان یکنواخت پیش برود و نقطه اوج یا ضربه اصلی داستان خیلی دیر شروع شود. و البته که فضاهای ترسیم شده به رغم غربتشان, آنقدرها هم که از سربازی شنیده ایم ترسناک و دردآور و غیرقابل تحمل نیستند.   
مشکل اصلی کتاب اما در شخصیتپردازی است. البته نویسنده برخی شخصیتها را به خوبی تصویر کرده که بر همین اساس معتقدم آن ضعفها هم پس از سرتنبلی بوده, نه ناتوانی. کسرا و علیرضا (دوستان روای) در کنش و گفتار بسیار شبیه هم اند و اگر علیرضا با خودزنی از داستان خارج نمیشد, فرقی بینشان نبود. البته سایر سربازها با عناصر فردیشان مشخص شده اند (آواز خواندن- دعوا گرفتن – کتابی حرف زدن و ...) اما مشکل اصلی شخصیت خود روای است. چرا اینقدر مرکز توجه و محبت و گذشت و کنجکاوی دیگران است؟ چرا به رغم رفتار درونگرا و بی میلانه اش, همه سعی در جلب توجه او دارند؟ شاید بگوییم به خاطر این که یک بار توسط علرضا و در مشق تیراندازی, جانش در خطر افتاده (که متاسفانه آن صحنه به رغم پتانسیل هیجانی بالایش, گنگ و مبهم تصویر شده) اما باز هم دلیل این همه کوتاه آمدن فرماندهان و همرزمان با این شخصیت و باج دادن تا انتهای کتاب به او معلوم نیست. به علاوه خودش هم در توصیف خودش از عبارات پرطمطراقی استفاده میکند که در عمل اصلا ساخته نمیشوند: گرگ و ببر و جنگجو و خونخوار و بیرحم و ... در عمل او بیشتر ناظری خنثا و بی تاثیر است. البته عناصر ممیزه ی فردی مثل شوره سر روای, قد کوتاهش, علاقه اش به فیلمهای خارجی, و میل و افرش به سیگار به درستی و دقت در متن جا گرفته اند و در جلو بردن داستان هم موثر اند.
این رمان جذاب البه به یک ویراستاری اساسی نیاز دارد, در دو سطح. هم از نظر اشتباهات نگارشی و دستوری و غلطهای چاپی کتاب. هم از نظر یک دست کردن منطق زمانی روایتها و خاطره گوییها. راوی در حین انجام روزمره مرتب به یاد دختری به نام غزل میفتد و خاطرات مشترکشان وارد لحظات حال میشود. اگر این جریان سیال ذهن است, همه جا بیاد ار افعال همزمان استفاده شود, یعنی مثلا "کسرا پوتنیش را واکس میزند. غزل میگوید هوا چه سرد است." در صورتی که در کتاب داریم "کسرا پوتنینش را واکس میزند. غزل گفت ..." که مشخصا حال و هوای سیالیت به هم میریزد و تداخل زمانی ساخته نمیشود. اگر این ضعفها نبود, رمان "پیاده" از حد یک کتاب اول خوب خیلی فراتر میرفت.