با همین فرمون برانید!


با همین فرمون برونید!
متن گفتگوی همشهری جوان با من, شماره 442, 28 دی 1392, صفحه آخر
صفحه آخر "همشهری جوان" مثل همه صفحه های آخر تمام مطبوعات شیرین و پرمخاطب است. گفتند روالمان بر سوال و جوابهای شوخ¬طبعانه و چالشی است؛ اما سوالهایشان اکثرا راجع به مهمترین مقوله های زندگی یعنی عشق و مرگ بود. به بعضیهایشان جواب دادم, جدی. به هرحال چه جدی بگیرید چه شوخی, شاید یک نویسنده روال بازی را در خط آخر عوض کند!

علی سیف اللهی: اگر آخرين بازمانده زمين باشيد چه كار مي كنيد؟
شیوا مقانلو: راه میفتم و میگردم تا "یک اخرین بازمانده دیگر" را هم پیدا کنم! هم ازلحاظ حسی و هم از لحاظ منطقی نمیتوانم قبول کنم هیچ چیز دیگر باقی نمانده, ولو در حد یک گیاه کوچک. به نظرم تنهائی هم مثل خیلی چیزهای دیگر تا جائی خوب است که انتخابی باشد و نه اجباری. وقتی خودتان قلمروهای تنها بودن یا درجمع بودنتان را ترسیم میکنید, براساس نیازها و منافع و خوشی و ناخوشیتان تصمیم میگیرید. اما وقتی به شما تحمیل شود, مثل هر حس تحمیلی دیگری, اولین واکنشتان انکار است (یعنی من آخرین بازمانده نیستم), و به دنبالش یک حس خشم منجر به تغییر وضعیت در شما پا میگیرد.      
*اگر امروز روز آخر زندگی‌تان باشد، از کی عذرخواهی می‌کنید؟ چرا؟
از خودم, به خاطر تمام کارهائی که وقت داشتم انجامشان بدهم و ندادم, تجربه¬ها یا علومی که باید یاد میگرفتم و نگرفتم, خوشیهائی که به خودم هموار نکردم, و خلاصه تمام چیزهائی که زندگی برایم حاضر و آماده کرده بود اما به خاطر ترس یا محافظه¬کاری یا تنبلی از کنارشان رد شدم.  
*هواپیمای شما دارد سقوط می‌کند، آخرین لحظه عمر چی از فکرتان می‌گذرد؟
به خانواده و دوستان و عزیزانم فکر میکنم, به لحظات خوب و خوشی که داشته ام, و دلتنگی برای ساعاتی که دیگر نخواهم داشت. به صورتها و خنده¬های آنها فکر میکنم و خودم را با حس امنیت و آرامش کامل در کنارشان مجسم میکنم و لبخند میزنم.  
*فرض کنیم می‌خواهید به دوستتان پیامک بزنید «من به بهرام دروغ گفتم که پول ندارم» ولی پیامک را اشتباهی برای بهرام می‌فرستید. چه حسی پیدا می‌کنید؟
خب طبعا خیلی خجالت میکشم, صورتم گر میگیرد و بدنم یخ میکند. بعد حتما ماجرا را برای یکی از نزدیکانم تعریف میکنم تا برای جبران ماجرا, مشورت بگیرم. بعد هم احتمالا به این نتیجه میرسیم که در برهه حساسی از ارتباطم با آن دوست قرار گرفته ام: یا او برایم  آنقدر مهم هست که از او معذرت بخواهم و برایش توضیح بدهم که چرا دروغ گفته ام (یعنی وضعیت بدی را که آن پیامک ایجاد کرده به یک فرصت تبدیل کنم)؛ یا این که واقعا آن دوست آنقدرها هم برایم مهم نیست و دوستیمان از سر بی¬میلی یا ظاهری و تصنعی است, پس این پیامک را بهانه قطع ارتباط کامل میکنم! یعنی باز هم ان را به یک فرصت تبدیل میکنم. البته نصف ماجرا هم به واکنش گیرنده پیامک بستگی دارد که او هم نسبت به من دچار کدام یک از این دو حالت باشد, و خشم و اندوهی را که حتما دچارش شده چطوری هدایت کند.    
*تا به حال اسم‌تان را در گوگل سرچ کرده‌اید؟ هر چند وقت یکبار این کار را می‌کنید؟
بله, زیاد. معمولا هر وقت کتاب تازه¬ای از من منتشر میشود, یا جائی سخنرانی دارم, کمی بعدش اسمم را همراه آن مناسبت سرچ میکنم تا هر مطلب جدیدی آمده باشد, به آرشیو آن کتاب یا جلسه اضافه کنم. به نظرم این کار برای داشتن بایگانی کاملی از کارهایتان لازم است چون خیلی وقتها دوستان خبرنگار یا وبلاگ¬نویسان و ... نقد و نظراتی روی کاراهای آدم مینویسند و خبر مسقیمی به شما نمیدهند. به هر حال هروقت وبلاگ یا سایتی را دیده ام که اشاره¬ای به کارهایم کرده (حتا چیزی را نپسندیده), یا بخشهائی از نوشته¬هایم را آورده, یا شرحی از آثارم داده حتما کامنت تشکر میگذارم, مگر این کلا آن صفحه را ندیده باشم.     
*یک اعتراف کنید.
از رانندگی خوشم نمیاید و رانندگی هم نمیکنم. درواقع حس ماشین¬شناسیم هم چیزی در حد صفر است!
*يك بلك ليست 5 نفره بنويسيد.
این بلک لیست را دارم و البته تعدادش هم از پنج نفر بیشتر است. راستش گوشی موبایلم قابلیتهای زیادی ندارد ولی یکی  از دلایل انتخابش این بود که سرویس بلک لیست دارد و خیال آدم را جمع میکند که هیچ تلفن یا پیغام غیردلبخواهی از سوی بلکی¬ها را دریافت نخواهد کرد! جالب این که بعد از بلک کردن یک شماره, اسم آن فرد از حافظه دستگاه پاک میشود و شما فقط یک شماره¬ ناشناس و مرموز دارید! در شبکه¬های اجتماعی مجازی هم چند نفری را بلک کرده ام اما واقعا یادم نیست چه کسانی را و کی و چرا. اگر یادم بیاید هم نام نمیبرم چون دیگر از حالت مخفیانه¬اش خارج میشود و باید جوابگو هم باشم. اما در مجموع و بی اشاره به شخص خاصی, خیلی از برنامه¬های تلویزیونی و به خصوص خیلی از مجریان ظاهرا صمیمی اما درواقع بی¬نمک صداو سیما را کاملا از سیستم دیداریم حذف کرده ام تا اعصابم راحت باشد. این هم یک جور بلک کردن است دیگر, نه؟     
*مي‌توانيد جايي/كسي/چيزي را نام ببريد كه زندگيتان را به دو قسمت قبل و بعد تقسيم کرده باشد؟ قبلش چی فکر می‌کردید. بعدش چی؟ (جواب هایی مثل ازدواج و تولد بچه قبول نیست مگر اینکه دلایل قانع کننده‌ای برایشان وجود داشته باشد)
به نظرم یکی از نقاط عطف و تاثیرگذار زندگی من قبول شدنم در رشته سینما در دانشکده سینما- تئاتر بود, و آمدنم به دانشگاه هنر. من همیشه از آن دوران به عنوان دورانی مهم و مثبت در زندگیم یاد میکنم. نه این که همه چیز باب میل بوده باشد, نه. اما حتا نقاط منفیش هم در نهایت برایم به تجربه¬های خوبی تبدیل شد. مثلا به جز چند نفر اکثر استادهایمان خوب و باسواد نبودند, سیستم و شرح درسها چندان به¬روز نبود, و چشم¬انداز شغلی مناسبی هم نداشتیم؛ اما فضای پویا و زنده و به¬روزی بر خود بچه¬ها حاکم بود که باعث میشد همیشه دنبال جدیدترینها و بهترینها باشیم. بخشی هم شانس بود, و من در یک دوره ظاهرا طلائی اواخر دهه 70 و اوائل دهه 80 دانشجو بودم. البته بخشی هم به خلق و خوی فردی خودم آدم مربوط میشود, چون همدوره¬هائی داشتم که در همان سالها آنجا بودند اما خاطرات و برداشتهایشان دقیقا عکس من است و میگویند آمدن به این دانشکده بدترین اتفاق سرنوشت¬سازی بوده که در زندگیشان افتاده!     
*به نظر شما آخرش چی می‌شه؟!
خبر خاصی نیست, با همین فرمون برید!

 

پی دی اف های پیوست شده

دریافت فایل