از تصویر تا داستان: روایتی از آدمهای تابلوهای مهری یاوری


از تصویر تا داستان: روایتی از آدمهای تابلوهای مهری یاوری
شیوا مقانلو

هنگام تماشای آثار مهری یاوری, نخستین مشخصهای ک به چشم میاید آدمهایی – به ویژه زنهائی - هستند که مقابل نگاه واسطهای دوربین ژست گرفته اند, ژستی بری ثبت شدن در نگاه "دیگری" تا شاید به این وسیله به وجود و زنانگیشان رسمیت بخشیده شود؛ عکسهائی تخت و رنگی با حال و هوائی یاداور عکسهای فوری دوبینهای پولاروید که در دهه 50 در ایران بسیار رواج داشت (شاید هم ما مخاطبان در مقابل آنها ژست گرفته و جلوی دوربینشان نشسته ایم.) اما دراین دیدن همیشه چیزی غائب است: چشم. چشمهای این زنها  وجود ندارند: یا پشت عینکی تیره پنهان شده اند تا جهان را با رنگ دیگری ببینند, یا زیر موها قایم شده اند, یا با دستهای خود کاراکتر پوشیده شده اند, یا با برش نقاش از محدودهی قاب خارج شده اند و یا کلا کاراکتر پشت به تصویر کرده و چیزی از صوورتش را نشان نمیدهد.
یکجا زنی هست که با دست خود و زیر سایه سیاهرنگ خودش چشمان پسرش را بسته و او را از دیدن معاف کرده: این پسر در بزرگسالی مردی میشود فاقد حس دیدن (دیدنی همدلانه) که به خاطر ترسهای امروز مادرش فردا هم چیزی نخواهد دید... یک جا زنی با موهای خودش –این نماد رهائی و زنانگی و تن- جلوی چشمهای کودکش را پوشانده: این کودک هم در بزرگسالی به واسه این عمل شاید مهرامیز یا بازیگوشانهی مادرش قدرت یا انگیزهی دیدن نخواهد د اشت... یک جا کودکی هست که چشمهایش را رو به ما چرخانده اما هرگز درکی از صورت بدون نگاه مادرش که دور از دسترش نگاه اوست, نخواهد  داشت. مودیلیانی بزرگ که زنهایش را بی چشم میکشید میگفت بود زمانی برای تابلوهایش چشم خواهد گذشات که به روح زن تصویرش نزدیک شود. با این حساب, آیا تابلوهای یاوری بر دسترسناپذیر بودن روح و درونیات زنهای او اشاره دارند؟
چشمها اگر هم در تابلوها حضور داشته باشند سرخ و خونبار اند, چه در آدم بزرگها و چه در بچهها, انگار چشم سرخ و نگاه تر در یک توارث اریخی منتقل شده است. این نگاه مادرانه آرامشی ندارد که بخواهد ببخشد, بلکه انعکاسدهندهی اضطرابیست که به ما / کودک هم منتقل خواهد شد. و از این هم بیشتر, حتا اگر چشم بینا و کاملی هم حضور داشته باشد انگار تنها برای یک لحظه در قاب نقاش / عکاس ثابت شده و در عین همین ماتی و ثبات تا لحظاتی دیگر از قاب / دوربین بیرون میرود و بعد از آن دیگر چیزی نخواهد دید؛ یعنی به زور نشسته تا به زور برود.  
تابلوهای یاوری یک مشاهدهی صرف و لحظهای و از روبرو را میطلبند, بدون هیچ پرسپکیتیو و عمق میدان و سایه و بُعدی که دستمان را باز بگذارد تا لحظهی دیگری از بودن آنها را هم در ذهنمان تجسم کنیم. انگار این زنها لحظهی دوم ندارند چون هیچ نور و سایهروشن و بازی ابعادی وجود ندارد که به من ِ سوژه اجازه دهد در فیگور و حسشان دخالت کنم و برایشان مرزی بگذارم. زنهای او در همین یک لحظهی زدن شاتر دروبین نفس میکشند و هیچ لحظهی زایای بعدی وجود ندارد که آنها / ما را به دَم بعدی ببرد.
فرض کنیم در رسم یک صورت انسانی اجزا به ساده ترین نمادهای ممکن تقلیل میابند, یعنی بدویترین ترسیم رئالیستی انسانی هم باید چشم و دماغ و دهنی داشته باشد. اما زنهای یاوری حتا از این شرط تقلیلیافته هم محروم اند. در کنار بسیار زنهای محکوم به ندیدن, بعضی زنها هم لب ندارند و محکوم به خاموشی اند, انگار حتا اگر چشمی بود و خطا کرد و چیزی دید, دیدنش با سکوت لبهائی جبران شود که نمیتوانند دیدههای صاحبشان را بیان کنند: به خصوص کودکی که انگار به عنوان عصارهی تمام این فقدانهای منتقلشده نه لب دارد و نه چشم.
رنگهای تابلوها هم گرم و زنده اند, اشاید یاداور تندی عیان و گستاخ آثار فوویستها, اما با یک تفاوت بزرگ: اینجا رنگ سیاه یک رجحان و کارکرد ساختاری و معناشانسی پیدا کرده و از کاربرد صرف واقعگرایش (مثلا نمایش موی سر که اتفاقا بیشتر به دوش رنگ قرمزی تنشزا گذاشته شده) خارج شده است. سیاهی به راحتی غالب میشود: در لباس و چادر آن یکی, پنجرهی اتاق آن دیگری, لباس بارداری این یکی, سایهی روی دیوار یا حتا خود دیوار پشت سر زن بعدی, میلههای پنجره / زندانی که از جنس تنپوش خود زن است, و شُرهای که از پشت سر آن یکی تا روی زمین کش میاید و پایین میریزد (بگذاریمش در نقابل با سرخی دستهای مرد/ پدر که یک جا از سیگار توی دستش بالا میرود و فضای سبک بالای سر را تسخیر میکند, و یکجا مثل خونی فراگیر کنار پای دختری روی زمین ریخته و جاری میشود). حتا رنگ آبی و باران و خواب که در کارکرد نشانهایشان نجاتبخش و رهاکننده و سبک اند, اینجا به جزئیاتی از کابوسهای زنهائی تبدیل میشوند که نمیتوانند از این آبی گستردنده لذت ببرند بلکه با نگاهی مات درونش شناور خواهندماند.