اولش که دوستان سایت فیروزه از من خواستند در پروندهای برای سریال جنجالی «مرگ تدریجی یک رؤیا» همکاری کنم، تصمیم گرفتم متنم را به شکل نامهای خطاب به فریدون جیرانی و همکارانش تنظیم کنم. اما خطاب مستقیم به اشخاص، نوعی رسمیت بخشیدن به آنها و پذیرفتن نقش و جایگاه دیالوگ هم هست. اما اینجا نه گفتگویی در کار است، نه من سهمی در گفتگو دارم. ایشان کارش را کرده؛ نه قرار است حرف امثال من تغییری در سیاست ساخت برنامههای تلویزیونی بدهد و نه قرار است دستاندرکاران سریال با خواندن چنین یادداشتهایی دچار استحاله بشوند و در درستی عملشان اندکی دچار شک و پشیمانی. شاهد سخنم هم یکی دو مصاحبهٔ خود آقای جیرانی است که هیچ نقدی را قبول نکرده و خط در میان اظهار کرده که «نه، منظور ما این نبوده و آن بوده، ... حالا صبر کنید، ... ما صد و بیست نفر فیلمنامهنویس داشتیم و... !» اما منظور هر کسی دقیقاً همان چیزی است که به نمایش عموم در میآوردش. حساب نیات درون هم که با خداست.
هیچوقت از کسانی نبودهام که تا در فیلمی به صنف ایشان اعتراضی میشود، شمشیر اعتراض بیرون میکشند. میدانم که بالاخره هر صنفی مشکلات و آدمهای مشکلدار خاص خودش را دارد. در این مورد اما ماجرا فرق میکند. سازندگان این سریال آگاهانه دست به تخطئهٔ گروه کوچک و بیدفاعی زدهاند که بیمحبت ایشان هم در معرض انواع لطمات است، و تریبون کوچکی هم برای دفاع ندارد، چه برسد به رسانهای چند میلیونی تا در آن حنجره پاره کند که: «آی مردم! اینها که میبینید اغراقهای دراماتیک سینمایی نیست! دروغ و هتک حرمت و بیقیدی نسبت به واقعیت است.»
میخواهم خاطرهای را تعریف کنم که تا کنون دلیل خاصی برای گفتنش نداشتم، ولی انگار این سریال دستکم حسنِ بخشیدن انگیزهٔ نگارش به من را داشته. پارسال در کنار دوستان و همکاران گرامیام، داستاننویسان خوب مملکت، یعنی ابوتراب خسروی و محمد حسینی داور جشنواره سراسری داستانهای جوانان زیر 25 سال کشور بودیم. انگیزههای منی که علاقهای به حضور در داوری آثار دوستان همسطح یا بالاتر از خودم ندارم، یکی همراهی و همکاری با این دو نفر بود، و دیگری قضاوت دربارهٔ کار بچههای جوانتر و دانشجوی کشورم. داوران اولیه سی و چند داستان برگزیده مقدماتی را - به شکل برگههایی بینام و بیمشخصات و صرفا کُد دار - برای انتخاب نهایی به ما داده بودند. قرار بود مراسم نهایی در شهر سمنان برگزار شود. دو شب پیش از حرکت در دفتر تهران جمع شدیم تا رأیها را صادر کنیم، و متوجه شدیم که بدون هیچ هماهنگی قبلی، رأیهایمان به هم خیلی نزدیک است. بعد از قطعی شدن هشت برندهٔ نهایی (با احتساب نفرات قابل تقدیر) از مدیر برنامه خواستیم در آن ساعات آخر پیش از حرکت، دستکم جنسیت و شهرستان بچههای برنده را به ما بگوید. نتیجهٔ جالب این بود که تمام برندهها شهرستانی بودند و چهار نفرشان هم دختر. و از همه مهمتر این که نفر اول هم یک دختر بود؛ بزرگانی ناشناس.
در طول دو سه روز حضورمان در سمنان، و تا قبل از شب اختتامیه، هر روز با 40 و 50 نویسندهٔ جوان و پرشوری که از دورافتادهترین شهرستانها با شوق و ذوق به آنجا آمده بودند، جلسهی داستانخوانی و تحلیل کار داشتیم. با فشار و سرعت بالا، اکثر کارها را خواندیم و به دقت نقد کردیم. سعی داشتییم طوری رفتار کنیم که تب و تاب ماجرا باقی بماند، و پیشاپیش کسی بویی از داستانهای برنده نبرد. اما هرچه منتظر شدیم، داستان انتخابی اول ما در فهرست داستانهای مقرر خوانده شدن در آن دو سه روز نبود؛ داستانی که آقای خسروی با قاطعیت گفته بود طنز و نگاه خاص این نویسنده کم از کارهای ونهگات ندارد؛ پرسوجو کردیم و مدیر برنامهٔ جشنواره که داستانها را آمادهٔ خواندن میکرد، گفت نویسندهٔ این کار آنقدر خجالتی است که حاضر نشده جلو جمع و به شکل علنی داستان بخواند! و تازه با کلی پرسوجو فهمیدیم داستاننویس اول ما همان دخترک محجوب و ساکتی است که با چادر سیاهش آرام گوشهای مینشیند و با لبخند به همه نگاه میکند. خلاصه، شب اختتامیه رسید و نوبت اهدای جوایز شد. بچهها اصرار داشتند که جایزههاشان را از دست خود داوران بگیرند. آقای خسروی روی سن رفت، و آقای حسینی و من در ردیف آخر سالن و بین خود بچهها نشستیم، طوری که برندهها مجبور بودند برای رفتن به روی سن از کنار ما بگذرند، و غیربرندهها هم بیتعارف غرولند و دلخوریشان را با صدای رسا به گوشمان میرساندند! مقدمات و تعارفات اولیه که تمام شد، اسم بچهها را خواندند. از صمیم قلب میگویم که وقتی آن چند دختر از جلو ما گذشتند تا روی سن بروند، نگاهی و برقی توی چشمشان بود که هنوز وقتی یاد میافتم دلم میلرزد؛ نگاه پیروزی، غرور و تشکر. به جرئت میگویم اگر خودم سکه میگرفتم آنقدر برایم مهم نبود که دخترکی با اولین داستانش سکه جایزه گرفت. بعد از مراسم هم که غوغایی بود. همان شب در راه بازگشت به تهران، تمام حرف ما داوران این بود که خستگی این چند روز کار فشرده با دیدن همان نگاهها و لبخندها در شد. همه هیجانزده بودیم و میگفتیم که امشب این دخترها خوابشان نمیبرد، چون میدانند که فردا که به شهرستانشان برمیگردند میتوانند با غرور لوح تقدیرشان را جلو بگیرند و بگویند: «پدر! مادر! کار من بیهوده نبود! مزد کارم را گرفتم. میتوانم از حالا به بعد با داستان نوشتن زندگی کنم، میتوانم بگویم که نویسندگی هم جایگاهی دارد.»
و حالا آقایان سازنده سریال مرگ یک رؤیا(!) فکر نمیکنم شما چیزی از این حال و هواها و حرمتها و سختیها و اشکها بدانید. البته کار شما در زندگی امثال باتجربهترهای این حوزه تأثیری ندارد. شکر خدا که نه روزی نویسندهها به دست شماست، و نه حرمت و جایگاه اجتماعیشان با سریالهای شما کم و زیاد میشود، و نه مسیری که برای زندگی انتخاب کردهاند با چنین سیاهنماییهایی منحرف خواهد شد. ولی مشکل اصلی در همان خانوادههایی پیش میآید که دختر نوجوانشان سودای نوشتن دارد و عاشق قلم است. امثال ما بیهیچ مزد و منت و ادعایی، با این همه مشقت، خشتخشت را روی هم میچسبانند که شاید سرپناهی برای نسل ادبی آینده کشور درست کنند؛ آن وقت امثال شما با خیال راحت بناهای چندین سالهٔ فرهنگ را خرد میکنید. وجدانتان راضیست که پدر فلان خانواده پس از دیدن شاهکارتان سری به افسوس تکان دهد و به دخترش بگوید: «دیدی گفتم همهٔ این زنهای نویسنده فاسد و مریض و قاتل و شرور و دیوانه و نازا و کثیفاند؟ بیجا میکنی بروی دنبال هنر یا ادبیات یا روزنامهنگاری و... . میخواهی آبروی ما را ببری و نویسنده و عرقخور بشوی؟»
دریغ که چه راحت فراموش میکنیم برای خود پروردگار هم آنهایی که مینویسند جایگاهی والاتر دارند؛ وگرنه، در کتاب مقدس ما به «قلم» قسم نمیخورد و پیامبرش را به خواندن امر نمیکرد؛ وگرنه در کتب آسمانی دیگر حجت نمیآورد که «ابتدا کلمه» بود. آقای جیرانی با کسی که خدا به ابزار کارش قسم خورده، چنین میکند؟ آقای جیرانی میداند که نویسندهها و مترجمها چطور با سیلی صورتشان را سرخ میکنند تا حقالتألیف کتابی که یک سال عمرشان را گرفته، به خرج اجارهٔ یک برج منزلشان برسد؟ میداند خرج سال زندگی یک نویسنده پیشکسوت برابر با خرج ناهار یک هفتهٔ عوامل سریال اوست؟ میداند پیرمرد نویسندهای باید برای رفتن به جلسهٔ نقد کتاب نویسندهای جوانتر چندبار تاکسی و اتوبوس عوض کند و با همان یک دست کت و شلوار مندرسی که دارد، ساعتها زیر باران معطل شود؟ میداند نویسندگان زن ما با چه مهارت و قدرتی بار کار بیرون و داخل منزل را به دوش میکشند تا دمدمهای صبح فراغ بالی پیدا کنند و داستانشان را پاکنویس کنند؟ نه، ظاهرا ایشان مزنهٔ این چیزها دستش نیست. سازندگان این سریال این سوی معنوی ماجرا را که باختهاند، فقط امیدوارم آنچه در پایان این سریال دست آقایان را میگیرد، آن قدر کم و ناقابل نباشد که آن سوی ماجرا را هم باخته باشند. آینده قیمت هر چیز را نشان خواهد داد.
* از ویژهنامه فیروزه برای مجموعهٔ «مرگ تدریجی یک رویا»